تفریحی ، سرگرمی ، سلامت ، روانشناسی ، دانلود آهنگ ، دانستی ها
پرفورمنس آرت هنرمند گرسنه اثر دیوید داتونا
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:53 | بازدید : 221 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

تئوری توطئه

این موز لعنتی !

آیا تا به حال دیده اید اثر هنری یک هنرمند، توسط هنرمندی دیگر خورده شود؟

همه ­ی ما در هفته­ ای که گذشت شاهد این اتفاق بودیم. موزی که توسط هنرمند مطرح ایتالیایی مائوریزیو کاتلان به عنوان اثر هنری به دیوار چسبانده شده بود و ۱۲۰ هزار دلار قیمت داشت، در اثر هنری دیگری توسط دیوید داتونا خورده شد. داتونا این حرکت خود را پرفورمنسی با نام «هنرمند گشنه» نام گذاری کرد.

این اتفاق با سرعت بسیار زیادی همچون بمبی خبری سر و صدا به راه انداخت و به تولید صد ها خبر، گزارش، متون تحیلی و حتی آثار هنری دیگری انجامید. واکنش ها سریع بود و بسیار. در مجامع عمومی تر بحث هایی تکراری درباره ماهیت اثر هنری مانند اینکه «آیا این دو اثر، واقعا اثر هنری هستند یا نه؟» شکل گرفت. هرچه به مجامع و رسانه های تخصصی هنری نزدیک تر می شدیم بحث ها جدی تر می شد. افرادی اجرای داتونا را نوعی عوام فریبی و نمایش جهت توجه رسانه­ ای قلمداد کردند، بسیاری نوعی تئوری توطئه را پیش کشیدند که مدعی می شد تمام ماجرا از پیش نگاشته شده و هدف معینی داشته است.

در این یادداشت کوتاه سعی ندارم به بحث­ های تکراری مانند این که اثر هنری واقعا چیست و آیا این دو اثر را می شود هنر نامید یا نه، بپردازم. از طرفی قصد پیش کشیدن تئوری­های توطئه و رد و اثبات آن­ها را نیز در سر ندارم. همچنین به دنبال تفسیرهایی مانند اشاره به ارزش کاذب یک اثر هنری در اجرای داتونا و… نیز نیستم.

پرفورمنس آرت هنرمند گرسنه اثر دیوید داتونا

بحثی که جلوتر مطرح می شود مشخصا در حوالی این سوال پرسه می زند که آیا این اثر هنری (در اینجا فقط اشاره به پرفورمنس آرت هنرمند گرسنه اثر دیوید داتونا است) بالقوگی این را دارد که به عنوان یک رویداد به دگرگونی در بسیاری از مفاهیم (حیات؟) منجر شود و آن را به شیوه­ ی ویژه و تک بود خود تغییر دهد؟ و آیا این اثر ارزش هیاهویی را که به راه انداخته دارد؟

هدف ام پاسخ به این سوال نمی باشد، اما بیایید اطراف آن کمی تأمل کنیم. بیایید به اثر برگردیم. داتونا دقیقا چه کاری انجام می دهد؟

دیوید داتونا به نوعی سه نقب در وضعیت ایجاد می کند. داتونا در حال گذر از نمایشگاه و دیدن آثار هنری است که ناگهان یک اثر را (همان موز معروف یا کمدین ) از دیوار جدا می کند. به عبارتی داتونا اثر را از محوطه­ ی امنی که اثر هنری برای خود متصور شده بود جدا می کند. مخاطبین نمایشگاه بهت زده به داتونا خیره می شوند و شروع به فیلم گرفتن از او می کنند. اتفاق دوم شاید همین موضوع باشد. داتونا با کندن اثر از دیوار فارق از تاثیر اول اش بر خود اثر، بر مخاطبین حاضر در اطراف اش تاثیر می گذارد و آنها را دچار شوک می کند و حاشیه­ ی امن نمایشگاه را برای آن­ها مختل می کند و در نهایت داتونا اثر هنری (موز) را می خورد. این سومین کاری است که داتونا انجام می دهد.

هنرمند

موارد بسیاری را در تاریخ هنر پس از دهه ۶۰ میلادی شاهدیم که آثار هنری با متریال های خوراکی یا موادی که به سرعت از بین می روند(از ژامبون گرفته تا آب نبات و یخ و …) ساخته شده باشند. اما آیا آنها تا به حال خورده شده اند؟ اشیا خوراکی در برخی از آثار خورده شده اند اما یک تفاوت در این جا وجود دارد، در آن اثار مخاطب بخش هایی که یک اثر هنری را تشکیل می دادند را می خوردند و یا حتی شاید با خوردن آن بخش ها به ساخت آن اثر کمکی هم کرده باشند، اما در اینجا خود اثر هنری به طور کامل خورده می شود و کار آنجایی پیچیده می شود و بعد بیشتری به خود می گیرد که این اتفاق توسط هنرمندی دیگر به عنوان یک اثر هنری انجام می شود. به عبارتی این اتفاق یعنی خوردن اثر هنری به عنوان شی خوراکی به تبدیل شدن دوباره اش به اثر هنری توسط خورده شدن می انجامد و این امر در کنار موارد دیگر جایگاه ها و تعاریف بسیاری را برای ما به هم می ریزد و خطوط گریز تازه ای را ایجاد می کند.

عنصر مولد

هر سه این اتفاقات نوعی جا به جایی و خلل را در وضعیت ایجاد می کنند. جا به جایی در جایگاه اثر هنری ابتدایی (کمدین)، جابه جایی در جایگاه مخاطب نمایشگاه و جابه جایی شی هنری و تبدیل آن به خوراکی. (اثر هنری ای که خود با جابه جایی از یک ماده­ ی خوراکی به اثر هنری با آوردن اش به گالری پدید آمده بود).

به سوال ابتدایی برگردیم؛ آیا این اثر بالقوگی این را دارد که به عنوان یک رویداد به دگرگونی در مفاهیم (حیات؟) منجر شود و آن را به شیوه ی ویژه و تک بود خود تعییر دهد؟ همانگونه که در ابتدای یادداشت عنوان شد، در تلاش برای پاسخ به این سوال نمی باشم اما شاید یک نکته کمی شفاف شده باشد: ما با اثری مولد طرف هستیم. در این یادداشت کوتاه تلاش کردن تا به مواجه ی چند عنصر مولد در این پرفورمنس آرت بروم که منجر به شکل گیری خطوط گریز تازه می شوند، اما سوال همچنان باقی است و تلاش­ های دیگری برای رسیدن به پاسخ های بسیاری را جویا می شود.

خانه » ادبیات

برچسب‌ها: هنرمند ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


انسان در حافظه کوتاه مدت 2022
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:52 | بازدید : 227 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

نقش الگو تکرار شده در شکل گیری ژانر جدید در ادبیات دهه۳۰« مورد مطالعاتی مجموعه « شکار سایه» ابراهیم گلستان و « تولدی دیگر» فروغ فرخ‌زاد»

ادبیات معاصر ایران

پدیده ها دو ساختار کلان و خرد دارند. ساختار خرد زنجیره اجزای اثر را در نظر دارد و ساختار کلان در سطحی بالاتر به پردازش پیرنگ یا مفهوم کلی اثر می‌پردازد. بر اساس تعامل این دو ساختار، ساختاری دیگر به نام « داستان کلان» شکل می‌گیرد. این ساختار موجب می‌شود، داستان‌های غیر مرتبط یک مجموعه با یک الگو یا طرح واره تکرار شونده و انطباق و ادغام آن با فضاهای پیرامتنی دیگر  موجود در داستان  یک خوانش جدید با دیدگاه انتقادی شکل بگیرد. این امر در دهه ۳۰ یک ژانر جدید در گفتمان ادبی کشور ایجاد کرد. نوشتار حاضر بر آن است تا با بررسی طرح واره‌های مشترک در داستان و اشعار به هم متصل یک مجموعه به عنوان بخشی قصه گو که داستانی ناگفته را شکل می‌دهد مجموعه داستان  «شکار سایه» ابراهیم گلستان و تاثیر آن  بر مجموعه شعر « تولدی دیگر » فروغ فرخ‌زاد را  به عنوان نخستین نمونه‌های این امر در ادبیات معاصر ایران که منجر به شکل گیری ژانر جدید در دهه ۳۰ می‌شود را بیان کند.

حلقه رندان

جغرافیا ادبیات معاصر ایران باالاخص در زمان پهلوی اول و آغازین سال‌های سلطنت پهلوی دوم زیر سایه توده درهم پیچیده ارتباط‌های اجتماعی و عاطفی است که تاثیرگذاران ادبیات آن زمان  بر یکدیگر داشته‌اند. از دورهمی‌های کافه نشینی در خیابان‌های مرکزی شهر تا گعده‌های شبانه در منازل افراد مختلف که پیرامون مسائل روز شکل می‌گرفت. این ارتباط‌های پیچیده و تودرتو است که باعث شگفتی ما در زمانی می‌شود که یکی بر دیگری برمی‌آشوبد. نمونه مثال‌ها برای این گعده‌ها و برآشوبیدن‌ها بسیار است که در هر کدام از علاقمندان ادبیات در گوشه و کناری بارها و بارها آن را مرور کرده‌اند. در این بین منزل ابراهیم گلستان به نوعی پاتوغی برای برخی از این گعده‌ها بوده است. گعده‌هایی با حضور، جلال آل احمد، سیمین دانشور، فرخ غفاری، فروغ فرخ‌زاد و غیره که گاها برآشوبیدن‌ها در همین جمع‌ها اتفاق می‌افتاده؛ برای مثال بحث و جدل فرخ غفاری و جلال آل احمد با فروغ فرخ‌زاد بر سر خرید لباس از آلمان که در مستند «ابراهیم گلستان، نقطه سر خط» خود گلستان به آن اشاره دارد.


نامه‌ها و دست‌نوشته‌ها

این گعده‌ها جدا از بحث حاشیه‌ای زندگی تاثیرگذاران ادبیات معاصر که همواره برای علاقمندان ادبیات دارای جذابیت است،حائز دو نکته مهم درباره ادبیات معاصر است. نخست اینکه جغرافیا ادبیات معاصر را از صورت مجمع‌الجزایری خارج می‌کند به این معنا که هر شخصی در گوشه‌ای جدا افتاده و درویش‌وار  مشغول کار خود نبوده است که در زمان حال بخواهیم باکنار یکدیگر قرار دادن این اشخاص نتیجه و فیگوری کلی از ادبیات معاصر حاصل کنیم و دوم تاثیری که نقدها و حمایت‌های مختلف در جدل‌ها و بحث‌ها بروی یکدیگر داشته‌اند. هر چند نمونه مثال ابراهیم گلستان برای نقدپذیری ناقض این امر است زیرا به کل نقدها را نادیده گرفته و همواره کار خود را انجام داده است. اما تاثیر حضور او در زندگی فروغ (نامه‌ها و دست‌نوشته‌ها) به ظاهر غیر قابل انکار است. نکته قابل تامل در بین این تاثیرپذیری و تاثیرگذاری، فضای دو قطبی است که بین گلستان و فروغ پدید آمده است. فضایی که دوستداران گلستان شکوفایی شعر فروغ  در دو دفتر پایانی یعنی « تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را ماحصل ارتباط فروغ با گلستان می‌دانند؛ و شیفته‌گان فروغ که معتقدند این قریحه ناب فروغ است که باعث درخشان بودن این دو دفتر شعر شده و گلستان نه تنها هیچ‌گاه تاثیری بر فروغ نداشته بلکه همواره قصد در نادیده انگاشتن او داشته و با نام او همواره خود را در صدر اخبار و اهمیت ادبیات معاصر نگاه داشته است.

انسان در حافظه کوتاه مدت

اگر بخواهیم اندکی از این فضا فاصله بگیریم و به دام بحث‌های دسته چندم و سطحی این جدل نیافتیم و در تلاشی بخواهیم آن سوی این فضا به وجود آمده را نگاه کنیم با این گزاره مواجه خواهیم شد که این فضای دو قطبی آنتی تزی برای تز وجود یک نگاه مشترک در هر دو نویسنده و شاعر بوده است. حال اینکه این نگاه مشترک حاصل تاثیرگذاری و تاثیرپذیری کدام یک بر دیگری بوده است محل نزاع نیست و به نظر نگارنده باعث تقلیل بحث می‌شود. آنچه در این نظرگاه مشخص است هم حضوری و به عقیده نگارنده اصطکاک ذهنی دو نویسنده است. اصطکاکی که ماحصل همان گعده‌ها و شرایط اجتماعی زمان است. این دورهمی‌ها و شرایط اجتماعی ساختار خردی است که مانند زنجیره‌ای به هم پیوسته ذهنیت نویسنده را سر و شکل می‌دهد. به عبارتی نظام ذهنی و انتقادی نویسنده بر اساس اتفاقات محیط پیرامونش شکل می‌گیرد. ساختار خرد  به اجزای تشکیل دهنده جمله اطلاق می‌شود. « انسان در حافظه کوتاه مدت یا فعال خود به تجزیه زنجیره‌های ساختار خرد ( یک زبان خاص) می‌پردازد که درک و فهم، تفکر و غیره را برعهده دارد؛ در حالی که حافظه بلند مدت محل ذخیره اطلاعاتی است که از حافظه کوتاه مدت خارج می‌شود و بعدها با یادآوری یا بازشناسی بازیافت می‌شود» ( استاک ول، ۱۳۹۳ : ۲۲۴). در نظام ذهنی و خارج از زبان مورد استفاده روزمره که کارکرد کاربردی صرف دارد، نویسنده ( از این پس گلستان و فروغ) هر آنچه را در زندگی روزمره تجربه می‌کند مانند روابط عاطفی، شرایط اجتماعی، دورهمی‌ها و غیره که در حافظه کوتاه مدت‌اش قرار می‌گیرد جزیی از ساختار خرد ذهنی اوست. این ساختار خرد در یک دَوَران تکرار باعث ته نشین شدن برخی از اتفاقات شده و به حافظه بلند مدت که تنها یک کلیت یا ایده است منتقل می‌شود.

شکار سایه

در این حافظه بلند مدت که زین پس آن را ساختار کلان خواهیم نامید، و بر اساس تعامل آن با ساختار خرد  نویسنده ایده، مفهوم و نگاه خود را به جهان و هستی در قالب داستان کلان بروز خواهد داد که ماحصل طرح‌های مشترکی است که از عوامل ساختار خرد نظیر شرایط اجتماعی، عاطفی و زندگی روزمره خود گرفته است. به عبارتی اثر نویسنده نماینده ساختار کلان ذهنی او و زندگی روزمره و اتفاقات آن نماینده ساختار خرد ذهنی اوست. به همین تناسب که نویسنده را به عنوان یک پدیده از این دید بررسی اجمالی کردیم می‌توان هر پدیده دیگر را نگاه کرد، اما برای پی بردن به نحوه ساز و کار این ساختارها و دور شدن از انتزاع ذهنی دو اثر «شکار سایه» و « تولدی دیگر » را بررسی خواهیم کرد که نخست چگونگی ساز وکار ساختار خرد و کلان مشخص شود، دوم بررسی خواهیم کرد در دهه ۳۰ این گونه استفاده از داستان کلان چگونه ژانر جدید را به ادبیات معاصر اضافه می‌کند. پیش از این باید در نظر داشت که در یک متن ادبی جمله‌ها و واژه‌ها ساختار خرد و زاویه دید، سبک روایت و الگوهای ژانری ساختار کلان هستند.

ضربان اذهان مالیخولیایی

چند داستان یا چند شعر زمانی که در  یک مجموعه کنار یکدیگر قرار می‌گیرند در یک نقطه با یکدیگر در اشتراک هستند، شخصیت، زمان، درون‌مایه یا حتی مکان نقطه اتصالی است که داستان‌ها یا شعرها را به یکدیگر متصل کند، اما در برخی مواقع داستان‌های یک مجموعه در هیچ کدام از موارد بالا ارتباطی با یکدیگر برقرار نمی‌کنند، ارتباط آنان در طرح‌واره مشترکی است که در هر یک از داستان‌ها یا شعرها تکرار می‌شود. به عبارتی یک الگو تکرار شونده در پیش برد روایت به صورت مداوم در هر یک از داستان‌ها یا شعرها تکرار می‌شود. در مجموعه «شکار سایه» ارتباط مشخصی بین چهار داستان « بیگانه‌ای که به تماشا رفته بود»، «ظهرگرم تیر»، «لَنگ» و « مردی که افتاد» وجود ندارد. نخستین داستان درباره خبرنگاری است که برای مواجه با انقلاب یا کودتا وارد کشور شده است، دومی به باربری اشاره دارد که در تیغ تیز آفتاب یخچالی را حمل می‌کند، سومی درباره پسر بچه‌ای است که  فرزند یک خانواده متمول را جابه‌جا می‌کند و موقعیتش به خطر افتاده و چهارمی درباره نقاش ساختمانی است که تمام زندگی خود را از دست می‌دهد. همانگونه که مشخص است نه شخصیت‌ها، نه مکان داستان‌ها و نه درون مایه‌ها ( البته داستان دوم و سوم تنها از نظر انجام یک عمل با یکدیگر کمی نزدیک هستند) و نه از لحاظ زمانی ارتباطی با یکدیگر ندارند. اما آنچه در طرح واره هر روایت دیده می‌شود، الگو تکرار شونده‌ای است که داستان را به سمت شکست در رسیدن به هدف و مالیخولیا ذهنی سوق می‌دهد. هر چند این الگو تکرار شونده در هر داستان بسامد بالا و پایینی دارد. الگو اصلی روایت این مجموعه نرسیدن به مقصود است.

می‌خواست آرامش را سنگین‌تر کند

در داستان « بیگانه‌ای که به تماشا رفته بود» خبرنگار برای تماشا انقلاب یا کودتا وارد شهر شده است اما بدون آنکه کودتا یا انقلاب را ببیند تنها خبر اتفاقش را می‌شنود. در ابتدا داستان اشاره می‌شودکه خبرنگار « می‌توانست آنچه را که می‌خواست از نزدیک ببیند» (گلستان،۱۳۴۶: ۱۱). این نخستین اتفاقی است که خبرنگار آن را طلب می‌کند، دومین اتفاق طلب کردن نینا در شب اول حضورش در شهر است. « دلش می‌خواست نینوچکا کنارش باشد. می‌دانست که زن‌های زیباتری را دیده است و لب‌های آزموده‌تری را بوسیده است و سینه‌های طنازتری را نوازش کرده است اما نینوچکا اکنون او را گرم می‌کرد» (همان : ۱۳-۱۴). دو خواسته اصلی شخصیت که اولی خواسته بلند مدت و عمیق اوست یعنی دیدن انقلاب یا کودتا و دومی خواسته فرعی و کوتاه مدت که داشتن زنی است که او را خوش دارد. اما روند روایت به شکلی پیش می‌رود که شخصیت خواب می‌ماند و نمی‌تواند به کودتا یا انقلاب در شهر دیگر برسد. « سپس برای چای به سالن رفته بود که از یک بازرگان امریکایی که در آن مهمانخانه جا داشت خبر را شنیده بود. شنیده بود که بادکنک ترکید »( همان :۱۶). پس از این است که پات روند بازگشت روزمرگی را در مالیخولیا درونی تجربه می‌کند. « و اکنون می‌خواست آرامش را سنگین‌تر کند و آرامش می‌لرزید تا بگریزد و او می‌کوشید با گم کردن اندیشه‌های خود، با درهم کشیدن هر چیز و پوشاندن هر چیز با بی حواسی پیش گریز آرامش بگیرد.» (همان : ۱۷). این مالیخولیا در انتها باعث می‌شود در اوج ارتباط نیمه شب خود نینا را پس بزند و دائم پس بزند.

بی حاصل و بیهوده

گویی الگو نرسیدن به مقصود از خواسته اصلی آغاز و به خواسته فرعی ختم می‌شود. در یک جمله الگو اصلی روایت نرسیدن به مقصود به علت هدف فرعی  و مالیخولیا درونی است. این الگو در داستان دوم و سوم نیز به این صورت تکرار می‌شود که باربر مقصودش رساندن بار به خانه مالک یخچال است. اما در این بین آدرسی که در دست دارد را کسی نمی‌شناسد. در این داستان یک خواسته وجود دارد که خواسته اصلی است اما در ظهر گرم تیرماه که کسی در خیابان نیست تا راهنمایی کند پیرمرد داستان با یک سرگردانی در کوچه‌ها و خیابان‌ها که نشان مالیخولیای بیرونی‌ست مواجه است. ( راه تاب‌ها خورده بود و خط‌های باریک بسیار و دراز به دراز هم از آسفالت‌ها گاهی کنده شده و گاهی ترک خورده و گاهی فروکشیده و همیشه لکه‌دار خیابان‌ها و کوچه‌ها که زمانی از کفش‌های در زاویه‌های گوناگون روان و نعل چهارپایان و چرخ‌های گردنده جان می‌گرفتند» (همان: ۲۹). توصیف گرما خیابان و دَوَران عجیب آسفالت‌ها مابه ازا مالیخولیا درونی است که شخصیت دارد. روزمرگی بی حاصل و بیهوده پیرمرد آرزو او می‌شود و به مقصد نرسیدن در این داستان نیز تکرار می‌شود. داستان سوم نیز همین روند را طی می‌کند. پسری به نام حسن که حمل کننده پسر خانواده متمولی است. در ابتدا داستان خواسته‌ای وجود ندارد اما خواسته با ورود چرخی که پسر لَنگ می‌تواند با آن هر جایی برود و به حسن نیازی نداشته باشد شکل می‌گیرد. حسن که خبری از خانواده‌اش ندارد و مادرش هم او را رها کرده تنها خواسته‌اش این است که در خانه به عنوان حمل کننده پسر بماند. در این مسیر یک مانع به نام چرخ وجود دارد که حسن باید آن را از بین ببرد. در این داستان نیز الگو تکرار شونده نقش خود را بازی می‌کند و حسن به خواسته و مقصود نمی‌رسد. هر چند این نرسیدن در بطن داستان نهفته است و صورت بیرونی ندارد. چه در صورت از بین بردن چرخ و چه از بین نبردن آن حسن مقصود خود که در خانه ماندن است را از دست خواهد داد.

در اکثر لحظات به سادگی

در این داستان نیز روزمرگی و امنیت و آرامش آن  آرزو شخصیت اصلی می‌شود. مالیخولیا انتهایی داستان در سرداب که یک پیچیدگی درونی و ذهنی را برای حسن به ارمغان می‌آورد او را با نرسیدن به مقصود رو در رو می‌کند. اما در داستان پایانی «مردی که افتاد» طرح‌واره و الگو تکرار شونده تمام آنچه در هر یک از داستان‌های قبل به صورت مجزا آزموده است را باهم به کار می‌بندد. غلام دو خواسته دارد که هر خواسته پیچیده در هاله‌ای است که نمود بیرونی ندارد. او با کشیدن نقش زن خود در سقف و فکر خیانتش از نردبان می‌افتد. در این داستان نقش مالیخولیا  بیش از پیش است و در اکثر لحظات به سادگی می‌شود آن را یافت. « غلام، سیال و از هم شونده، بر نقش احساسات خویش خیره شد. فاطمه باز می‌آمد. موهایش سیاه و زبر و تابدار. سینه‌اش استخوانی و گرم تپنده؛ چشمانش، دندانش، لبانش» ( همان : ۸۰). همین مالیخولیا باعث می‌شود غلام از نردبان بیافتد و در ادامه در منزل هم با فاطمه سخت و سرد برخورد کند.

به خواسته و مقصود نرسیده

اگر خواسته غلام را کشف خیانت زن و فاسقش عنوان کنیم همانطور که در لحظه نقاشی خود به دنبال چهره آشنا مبهمی است که زنش را در آغوش کشیده است، اعمال درون خانه و طلاق همسرش جزیی از پیشبرد روایت هستند، اما اگر خواسته را حفظ زن در نظر بگیریم که در انتها داستان به دنبال او کوچه‌ها و خیابان‌ها را زیرپا می‌گذارد اعمال درون خانه جزیی از روند مالیخولیایی است که شخصیت طی می‌کند تا مقصود را از دست بدهد. این همان نکته ای است که خواسته شخصیت را در هاله‌ای پیچیده قرار می‌دهد. همین پیچیدگی است که خواسته اصلی و خواسته فرعی را با هم یکی می‌کند. هم زن را می‌خواهد هم او را پس می‌زند. هم تلاش می‌کند دفاع کند از آرزو و میل خود، هم آن را رها و آزاد می‌گذارد که برود. این بینابین بودگی آغازی برای از دست رفتن خواسته و مقصود می‌شود. « اندیشه‌اش چنان به کار افتاده بود که نه گذشت زمان را اندازه می‌توانست گرفت و نه میان هوش و بی هوشی جای استواری داشت» ( همان : ۸۷). همین روند که پیش می‌رود زن غلام را رها می‌کند و می‌رود. حال از این نقطه خواسته اصلی برملا می‌شود اینکه غلام تمامیت زن را می‌خواهد. هر آنچه در قبل کرده است برای حفظ زن است اما به صورتی ماخولیایی او را از دست داده است و حال به خواسته و مقصود نرسیده و مالیخولیا بیشتر و بیشتر شده است. « میان زندگی خود گودالی می‌دید که اگر بود جز یک کابوس دیوانگی نبود، امروزش از دیروز بهتر نبود چون دیروز نمی‌دانست و امروز می‌داند و به جست و جوی زن در کوچه‌ها و در جان خود می‌گشت» ( همان: ۱۲۹). این ماخولیا که باعث رفتن زن شده است حال برای خواستن او شدت می‌گیرد در حالی که درد و رنج افزون‌تر می‌شود. همین روند است که در انتها به مرگ غلام می‌انجامد. در این داستان نیز الگو نرسیدن به مقصود تکرار می‌شود. آنچه در تمام این ۴ داستان به عنوان الگو تکرار می‌شود نرسیدن به مقصود است، اما این مقصود یک روزمرگی است. خارج شدن از دایره امنیت و آرامش روزمرگی که با یک ماخولیا درونی یا بیرونی همراه است. گویی ماخولیا است که روایت و طرح واره را به وجود می‌آورد و شکست روزمرگی شخصیت داستان را می‌سازد و شخصیت در بازگشت به روزمرگی خود که با امنیت و آرامش همسو است شکست می‌خورد و مغلوب سیالیت، پیچیدگی و دَوَران مالیخولیایی می‌شود.

در سوگ تکرار

مجموعه «تولدی دیگر» شامل ۳۵ شعر است که در نگاه اول ارتباطی بین هیچ کدام از لحاظ ساختاری و مضمونی و همچنین شخصیتی برقرار نیست. چندین شعر به صورت مستقیم به معشوق شاعر اشاره دارد و او را خطاب می‌کند، یکی تضمینی بر یک بیت از اشعار ابتهاج است، چندتایی توصیف از روزگار، یک روایت داستان مانند ( به علی گفت مادرش روزی)، چند توصیف خیال انگیز از مفاهیم انتزاعی و چند توصیف از معشوق، اما آنچه در طرح‌واره اصلی تمام شعرها دیده می‌شود، اشاره به گذشته آرمانی است که از دست رفته، و شاعر به صورت فعل ماضی از آن استفاده می‌کند و هر آنچه با افعال مضارع هم‌نشین است درد و تاریکی و تلخکامی ناشی از، از دست رفتن آن گذشته است. اگر بخواهیم یک گزاره ساده برای طرح واره و داستان کلان مجموعه » تولدی دیگر» بیان کنیم جاری بودن نوستالژی در تمام طرح واره‌های مجموعه است. این نوستالژی به صورت عینی در برخی شعرها حضور دارد و در مواقعی که غایب است، به همان دلیل غیاب حاضر می‌شود.

شعر یک اتوپیا انتزاعی نیست

به عبارتی توصیف اکنونی شاعر اشاره به آنچه دارد که اکنون نیست و این توصیف تلخ نوعی سوگواری برای آن گذشته آرمانی است که اکنون نوستالژی آن بر شعر سایه افکنده است. در شعرهایی مانند «معشوق من»، « آفتاب می‌شود» و «عاشقانه» که توصیف و خطاب به معشوق بیان شده آن گذشته آرمانی در معشوق حاضر شده اما معشوق در حین حاضر بودن دارای یک فاصله است که او را دور می‌کند گویی که به صورت فیزیکی در این ایام تاریک حال حضور ندارد. آنچه ویژگی ایام حال را می‌سازد و آن را از گذشته آرمانی جدا می‌کند روند روزمرگی است که  زمان دچار گران‌روی  شده و  نمی‌گذرد و سیکل تکرار شاعر را اسیر کرده است. نکته قابل توجه این است که روزمرگی و تکرار در شعرها ماحصل امور عادی و طبیعی نیست بلکه بالعکس ماحصل فراموشی امور بدیهی انگاشته شده است. به همین علت بارها در شعرها بدیهات معمول همان گذشته آرمانی را می‌سازند. در شعر «آیه‌های زمینی» چگونگی آغاز این روزمرگی بیان می‌شود. « آنگاه/ خورشید سرد شد / و برکت از زمین‌ها رفت» ( فرخ‌زاد، ۱۳۸۶: ۲۶۵). این گذر از بدیهات نشان می‌دهد گذشته آرمانی مد نظر شعر یک اتوپیا انتزاعی نیست بلکه همین جهان ساده و در دسترسی است که هر روز آن را می‌گذرانیم. اما در ذهن آن را بدل به جهانی تاریک کرده‌ایم و هیولای مالیخولیا رنج و تلخکامی را در ذهن‌مان به آن الصاق کرده است. « در غارهای تنهایی / بیهودگی به دنیا آمد / خون بوی بنگ و افیون می‌داد / زن‌های باردار / نوزادهای بی سر زایئدند / و گاهواره‌ها از شرم / به گورها پناه آوردند » ( همان :۲۶۶). نکته این است که در شعرها افعال ماضی برای گذشته آرمانی استفاده می‌شود، و شاعر دائم خاطر نشان می‌کند که آن جهان ساده و عینی در جایی از زمان متوقف شده است و جای آن را یک رکود و روزمرگی و بیهودگی گرفته است.

دوست می‌دارم

شعر « به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد» که از نامش مشخص است توصیفی از گذشته آرمانی است که نوستالژیک وار بر شاعر سایه افکنده و شاعر سوگوار آن و در آرزو تکرار آن است. به نوعی این توصیف نه یک توصیف صرف از گذشته آرمانی بلکه یک توصیفی غیابی از جهان امروزه شاعر نیز هست. « به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد / به جویبار که در من جاری بود / به ابرها که فکرهای طویلم بودند / به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من / از فصل‌های خشک گذر می‌کردند» (همان :۳۰۶). در جهان انتزاعی و ذهنیت زده است که شاعر وجه دیگری از زندگی را عیان می‌کند و آن اسیر بودگی است. این اسیر بودن حتی در بیان احساس در شعر نیز دیده می‌شود. این امر در شعر «عروسک کوکی» بروز می‌یابد. «می‌توان فریاد زد / با صدایی سخت کاذب، سخت بیگانه / دوست می‌دارم»(همان: ۲۴۸). بیان عمل قهرمانانه در چنین جهان تلخ و تاریکی که دچار روزمرگی است نیز بیگانه است. « دوست داشتن» مربوط به جهان واقعی گذشته است که اکنون تنها یادی از آن باقی مانده است. این میزان از اسیر بودن و گرفتاری در جهان مالیخولیایی موجب تنزل مقام انسان هم شده است. شعر « دیدار در شب» توصیفی از حضور و هستی انسان این جهان انتزاعی است. « گاهی به این حقیقت یاس آور / اندیشه می‌کنید / که زنده‌های امروزی / چیزی بجز تفاله یک زنده نیستند؟» ( همان : ۲۷۵). این حضور به مثابه تهی شدن از هرگونه کنش، انسان را به سوی رخداد معجزه و انتظار پیش می‌برد اما میزان سقوط در دامن این جهان  مالیخولیایی عمیق‌تر از آن است که انتظار و وقوع معجزه‌ای بتواند یاری‌گر باشد. « پس راست است، راست، که انسان / دیگر در انتظار ظهوری نیست؟ » ( همان : ۲۷۶). زمانی که به عمق این روزمرگی پی برده می‌شود، خیال و خاطره گذشته به مثابه نوستالژی زنده می‌شود زمانی که انسان (در این شعر خود شاعر مدنظر است) توان بخشیدن زندگی به دیگری را داشته است. اما اکنون تنها می‌تواند سوگوار آن گذشته از دست رفته باشد و یاد آن را با تلخی زنده کند. « و نام من که نفس آنهمه پاکی بود / دیگر غبار مقبره‌ها را هم / برهم نمی‌زند» ( همان : ۲۷۷). در چنین جهانی که رستن و رهایی غیر ممکن است تنها یاد و خاطره همان نوستالژی است که می‌تواند تسکین بخش باشد اما این خاطره نیز به دلیل در دسترس نبودن حزن انگیز است. « سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌هاست / و در اندوه صدایی جان دادن که به من می‌گوید / دست‌هایت را / دوست می‌دارم» ( همان : ۳۱۲). در تمام ۳۵ شعر این مجموعه الگو تکرار شونده سوگواری برای یک گذشته آرمانی است که از دست رفته و سایه نوستالژی آن بر وجوه امروز جهان شاعر سایه افکنده اما این سایه در برابر عمق روزمرگی و بیهودگی هستی و جهان امروز ناچیز است.

فروغِ گلستان

اگر دو داستان کلان مجموعه « شکار سایه» و « تولدی دیگر» را کنار هم قرار دهیم، یک واژه مشترک می‌یابیم. روزمرگی. روایت‌های یک مجموعه در داستان کلان به دنبال رسیدن به روزمرگی و امنیت و آرامش ماحصل از آن است و روایت‌های یک مجموعه دیگر به دنبال گذر و آزادی از بند یوق اسیر روزمرگی بودن است. در نگاه نخست هرچند داستان کلان این دو مجموعه در تضاد با یکدیگر هستند. یعنی در «شکار سایه» رسیدن به روزمرگی هدف است و در «تولدی دیگر» رها شدن و رستن از روزمرگی فضیلت است، اما هر دو یک دید انتقادی یکسان به این مقوله دارند. «شکار سایه» آرامش و شکست خوردگی روزمرگی را هدف تلقی می‌کند و «تولدی دیگر» رخوت و بیهودگی روزمرگی را نفی می‌کند. داستان کلان که از لحاظ زمانی نخست ( اوایل دهه ۳۰) در مجموعه «شکار سایه» دیده می‌شود،

نقد و نشان دادن

آغازگر یک ژانر جدید در ادبیات معاصر ایران است. این ژانر که بر اساس زیرلایه‌های ذهنی نویسنده در یک مجموعه ساخته می‌شود در مجموعه «تولدی دیگر» فروغ نیز تکرار می‌شود. هر چند اطلاق واژه ژانر به اینگونه آثار همواره به علت مولفه‌های خاصی که در اکثر ژانرهای دیگر دیده نمی‌شود با موضع‌گیری‌های متفاوت رو به روست، اما نمی‌توان آن را به عنوان یک سبک نوشتاری در آثار مجموعه‌ای نادیده گرفت.از سوی دیگر بحث ارتباط ابراهیم گلستان و فروغ فرخ‌زاد به عنوان دو نویسنده نخستین آثاری که به این سبک به نگارش درآمده‌اند نیز می‌تواند در پیدایش این نوع ژانر در ادبیات معاصر ایران تاثیر گذار باشد. این موضوع که مجموعه « تولدی دیگر» به « ا.گ» تقدیم شده است با توجه به ارتباط‌های گلستان و فروغ با یکدیگر در همان سال‌ها این را به ذهن متبادر می‌کند که مجموعه به گلستان تقدیم شده است و این پیرامتن مجموعه« تولدی دیگر» خود کفه ترازو را به سمت تاثیر مجموعه «شکار سایه» بر مجموعه « تولدی دیگر» سنگین می‌کند. همچنین چه بسیار لحظاتی مالیخولیایی در مجموعه  «شکار سایه» و بالاخص داستان « مردی که افتاد» که در شعرهای مجموعه «تولدی دیگر» با شاعرانگی بیان شده‌اند. « نسیم شب تابستان روی تن برهنه‌اش می‌سرید و شب بام‌ها را پوشانده بود و صداها فرو می‌نشست و آنگاه او مانده بود و دشت واژگون جهان‌های جرقه وار» ( گلستان، ۱۳۴۶: ۱۱۵). و در مجموعه «تولدی دیگر» می‌خوانیم « میان تاریکی/ ترا صدا کردم/ سکوت بود و نسیم / که پرده را می‌برد /ستاره‌ای می‌سوخت / ستاره‌ای می‌رفت / ستاره‌ای می‌مرد / …. / تمام شب آنجا / ز شاخه‌های سیاه / غمی فرو می‌ریخت / کسی ز خود می‌ماند» ( فرخ‌زاد، ۱۳۸۶: ۲۲۹). این امر می‌تواند ماحصل اصطکاک ذهنی دو نویسنده باشد، به هر سو چه بخواهیم این واقعیت را بپذیریم که این دو با یکدیگر ارتباط نزدیکی داشته‌اند یا نه و تنها ارتباطی از جنس همکاری و هم صنفی تنها در همان نشست‌های گعده‌وار داشته‌اند هر دو بر یکدیگر ضرباتی از جنس نقد و نشان دادن زوایای تازه‌ای از موضوعی یا تفسیر اندیشه‌ای را به هم وارد کرده‌اند. این ضربات در تن هر نویسنده‌ای از سمت اشخاصی با برچسب منتقد، معشوق، دوست و همکار زده می‌شود و جای زخم آن همواره در ذهن نویسنده می‌ماند و ناخودآگاه در آثار بعدی خود را بروز می‌دهد. اینکه فروغِ گلستان تاثیر بیشتری در مسیر پیموده شده فروغ فرخ‌زاد داشته است یا گلستانِ فروغ باعث ضرافت قلم ابراهیم گلستان شده است بحثی‌ست بی پایان.

منابع

استاک‌ول، پیتر،۱۳۹۳، درآمدی بر شعرشناسی شناختی، برگردان لیلا صادقی، تهران : نشر مروارید

فرخ‌زاد، فروغ، ۱۳۸۶، پنج دفتر فروغ فرخ‌زاد، مجموعه تولدی دیگر،  چاپ پنجم، تهران : نشر اهورا

گلستان، ابراهیم، ۱۳۴۶، شکار سایه، چاپ دوم، تهران : نشر زمان

خانه » ادبیات

برچسب‌ها: حافظه ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


انرژی و عقده مردم 2022
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:52 | بازدید : 647 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

فرهنگ فئودالی به مخالفت بر می خیزد

انرژی و عقده مردم به زبان علمی خنده نوعی واکنش فیزیولوژیکی و رفتاری است که با صدای از ته گلو و یا دیده شدن دندان ها و …همراه است، اما تعبیر باختین از خنده به این تعریف خلاصه نمی شود و به ویرانگری و زوال و ریشخند اشاره دارد که از سویی شادی بخش و از سویی دیگر ویرانگر است. خنده مورد نظر باختین که وی آن را در کتاب «رابله و دنیایش» معرفی می کند، گاهی به معنای تعدی و سوء استفاده است و در انحصار طبقات پایین جامعه قرار دارد. مفهوم خنده در اندیشه باختین با مفهوم کارناوال در پیوند است و او از ترکیب این دو به بیان مفهوم خنده کارناوالی می پردازد و بیان می کند که خنده کارناوالی با چهار عامل مهم فرهنگ فئودالی به مخالفت بر می خیزد :

  • سنت
  • ریاضت پیشگی معنوی
  • فرهنگ رسمی و جدی
  • معاد اندیشی
  • انرژی و عقده مردم

انرژی و عقده مردم

انرژی و عقده مردم،چیزی که در وهلۀ اول به نظر می آید باختین از آن غافل مانده این است که خنده در فرهنگ کارناوالی در حکم «سوپاپ اطمینان» یا «دریچه اطمینان» قدرت های حاکم است چرا که کارناوال محدودۀ زمانی و مکانی خاصی دارد و دارای کارکرد مشخصی است که باعث جلوگیری از انباشت کینه ها، حمله ها و ستیز ها می شود و این موارد در آغاز به استقرار نظام فئودالی کمک می کند، اما در دراز مدت می تواند تاثیرات ویران کنندۀ بسیار زیادی نیز در پی داشته باشد و همین بس که با فرهنگ رسمی اربابان و کلیسا ناسازگار است. حاکمان و اربابان کلیسا از بر هم زدن چنین جشن هایی واهمه داشتند و ناچار برای تخلیه انرژی و عقده مردم چنین جشن هایی را تحمل می کردند.

دلقک بازی های نمادین

انرژی و عقده مردم،یکی از نکات جالب توجه دربارۀ مفهوم «خندۀ کارناوالی» دموکراتیک بودن آن است؛ یعنی باعث می شود افراد فرودست خود را با افراد فرادست یکی بدانند، هرچند در خیال و وهم و به این وسیله با آنها گفتگو کنند. زیرا در کارناوال مردم طبقات پایین که ماسک پادشاه را به صورت می زنند در واقع ابهت شاه را می شکنند و این جایگاه را بسیار پست و در دسترس تصور می کنند. بنابراین طبق نظر باختین، خنده، طنز و استهزاء و دلقک بازی های نمادین و حتی دستگاه مردمی جوک سازی در حکم ابزارهایی هستند که مردم می کوشند تا در مقابل خشونت و جدیت از آن ها بهره جویند و با قدرت سلطه گر مبارزه کنند. این خنده جنبۀ دموکراتیک و رهایی بخش دارد و می خواهد از تمام مرزهای رسمی فراتر رود و قدرت را به باد تمسخر و استهزاء بگیرد. به نظر باختین، «خنده در ذات خود، نوعی دیالوگ است.»

دریچه اطمینان

فهرست منابع:

  • غلامحسین زاده ، غریب رضا۱۳۸۷، میخائیل باختین: زندگی، اندیشه ها و مفاهیم بنیادین، چاپ اول، تهرانروزگار
  • انصاری، محمدباقر ۱۳۸۷، نمایش روحوضی زمینه، زمانه و عناصر خنده ساز، تهران، سوره مهر
  • میخاییل باختین ۱۳۸۱، سودای مکالمه، خنده و آزادی ترجمه محمدجعفر پوینده، تهران، چشمه
  • عیسی امن خانی،۱۳۹۱، تب تند باختین در ایران، نقد ادبی، سال پنجم، شماره ۱۹:صص ۱۹۱-۱۹۷

خانه » ادبیات

برچسب‌ها: عقده ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


جوانان مبارز ضد سرمایه داری اروپا
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:51 | بازدید : 226 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

جوانان مبارز ضد سرمایه داری اروپا » صد و هفتاد سال باید از تشکیل اولین اتحادیه ی کمونیست ها در لندن توسط کارل مارکس و همراهی انگلس می گذشت تا آخرین بازمانده و تنها کاریزمای مارکسیست های عملگرا هم از دنیا برود تا با چشم پوشی از حکومت شاه کوتوله ی کره شمالی و جدی نگرفتن مارکسیسمِ سوسیالیست های بازاری چین، به معنای واقعی کلمه پایانی باشد بر حکومت هایی که با ایدئولوژی اتحاد جماهیر شوروی دولت تشکیل داده بودند.

فیدل کاسترو

فیدل کاسترو اندکی بعد از فروپاشی اتحاد جماهیر به فکر افتاد برای یک بار هم که شده یونیفورم سبز رنگی را که در سال ۱۹۵۹ با آن از کوه های سیرا ماسترا همراه با چه گوارا پایین آمده و به نخست وزیری، ریاست جمهوری و رهبری رسیده بود از تن به درآورد و سفارش چند دست کت و شلوار بدهد. شاید بسیاری این را نماد تغییر چریک سرسخت دانستند او اما تنها لباسش را آن هم برای مدت کوتاهی عوض کرد و عقایدش تا پایان تغییر چندانی نکردند و در آخر عمر در مصاحبه ای به صراحت اعلام کرد که اگر یکبار دیگر متولد شود باز هم همان مسیر انقلابی را انتخاب می کند. کاسترو حتی در دوره ای که وفادارترین چپ ها می کوشیدند حساب سوسیالیسم و مارکسیسم را از استالین جدا کنند درباره اش گفته بود : استالین اشتباهات بزرگی مرتکب شد.

جوانان مبارز ضد سرمایه داری اروپا

اما پیروزی ها و کامیابی های بسیار بزرگی هم داشت و به نظر من از لحاظ تاریخی بسیار ساده لوحانه است که استالین را به خاطر آنچه امروز در شوروی رخ داده است سرزنش کنیم چون هیچ انسانی به تنهایی نمی تواند خالق چنین اوضاعی باشد. جالب اینجاست که فیدل خودش در خاطراتش می گوید که در دانشگاه سعی کرده بود کتاب کاپیتال مارکس را مطالعه کند اما از صفحه ۳۷۰ بیشتر جلو نرفت و هیچ گاه آنرا نخواند طوری که یکی از یاران فیدل گفته بود: «شاید کاسترو بدون وجود چه هرگز کمونیست نمی شد و چه اگر فیدل نبود جز یک ایده آلیست کسی نمی شد»
زوج کاسترو- چه گوارا در آن سال ها نه فقط دل کوبایی ها که دل بسیاری از جوانان مبارز ضد سرمایه داری اروپا و ضد استعمار آسیا را ربوده بودند.

چپ های مبارز

روس های لنینی از انقلاب کارگری و شهری دفاع می کردند و چینی های مائویی از انقلاب دهقانی و روستایی پیروی می کردند. اما نماد جنگ چریکی و پارتیزانی، چه گوارا و کاسترو بودند و این برای بسیاری از مبارزان جهان سومی از جمله ایران که نه جنبش کارگری در خور داشتند و نه در دهقانان توان حرکت انقلابی می دیدند، بسیار جذاب بود و این گونه شد که بسیاری از چپ های مبارز بدون خواندن مارکس و بدون دانستن مبانی تئوریک با چه گوارای افسانه ای و فیدل بزرگ با مارکسیسم انقلابی آشنا شدند و اکثرا جامه ی چریکی بر تن کردند و بر آرزوهای غیرعملی و تخیلی اولیه کمونیست ها تخیل دیگری افزودند و راهی دیگر بنا کردند.
کاسترو اما در اواخر عمر در کنار نام چه گوارا و در دورانی که دیگر پوستر چریک ها را به دیوار نمی زدند حتی با کت و شلوار جدیدش هم افسانه ماند.

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: اروپا ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


آبراهام لینکلن،اتفاق خودش نمی افتد!
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:51 | بازدید : 218 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

آبراهام لینکلن

آبراهام لینکلن در سال ۱۸۴۶ به عضویت کنگره آمریکا درآمد. جان فیتز جرالد کندی یک قرن بعد در سال ۱۹۴۶ به عضویت کنگره ی آمریکا درآمد.آبراهام لینکلن سال ۱۸۶۰ به مقام ریاست جمهوری ایالت متحده رسید. جان اف. کندی یک قرن بعد در سال ۱۹۶۰ به ریاست جمهوری آمریکا رسید.

آبراهام لینکلن برده داری را در آمریکا غیر قانونی اعلام کرد. جان اف. کندی قوانین مدنی نوینی به نفع سیاه پوستان وضع کرد.
همسران آبراهام لینکلن و جان اف. کندی هر دو زمانی که در کاخ سفید زندگی می کردند، پسرشان را از دست دادند.
آبراهام لینکلن و جان اف. کندی هر دو روز جمعه در حضور همسرانشان، در حالی که نشسته بودند و جمعیت برایشان کف می زد، از پشت مورد اصابت گلوله قرار گرفتند و به قتل رسیدند. قاتلانِ هر دو رییس جمهور در فاصله یک قرن به دنیا آمده بودند. ( ۱۸۳۹ و ۱۹۳۹)
قاتلِ آبراهام لینکلن در یک تئاتر به او شلیک کرد و بعد در یک انباری پنهان شد. قاتل کندی از یک انباری به او شلیک کرد و در یک سینما مخفی شد. هر دو قاتل پیش از محاکمه کشته شدند.

جانسون

هر دو به دست فردی از اهالی جنوب امریکا کشته شدند و هر دو هم جانشینی به نام «جانسون» داشتند؛ اندرو جانسون، جانشین لینکلن شد که در سال ۱۸۰۸ به دنیا آمده بود و لیندون جانسون، جای کندی نشست که در سال ۱۹۰۸ متولد شده بود. اندرو ده سال بعد از لینکلن فوت کرد و لیندون ده سال پس از کندی.
نام منشی لینکلن، کندی بود که از او خواسته بود آن جمعه به تئاتر نرود و نام منشی کندی ، لینکلن بود که از او خواسته بود به دالاس نرود.
لُژ تئاتری که لینکلن در آن به قتل رسید، « لُژِ کندی» نام داشت و مدل ماشینی که در آن کندی به قتل رسید لینکلن از کارخانه فورد بود.

منبع: مقاله ی «مواردِ عجیبِ مشابه کندی و لینکلن» از سایت Snopes

« سرانجام، این سال ها نیستند که در زندگی ما اهمیت دارند. بلکه زندگی ما در این سال هاست که واجد اهمیت است»

آبراهام لینکلن

«مشکلات جهان به دست آدم های شکاک یا ناامید که افق دیدشان به واقعیت های بدیهی محدود است حل نمی شود. ما به انسان هایی نیازمندیم که بتوانند آن چه که تاکنون وجود نداشته را در خیال خود متصور شوند.»

جان اف کندی

کماکان گور پدر تاریخ

لویی_ژرژ_سوآن!

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: لینکلن ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
لینک دوستان
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جی فان و آدرس jfun.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1152
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 3

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1090
:: باردید دیروز : 1060
:: بازدید هفته : 1090
:: بازدید ماه : 6656
:: بازدید سال : 15433
:: بازدید کلی : 15433