یاد داری كه ز من خنده كنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشگ شوقی كه فرو خفته به چشمان نیاز
چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یك عشق محال
نگهی گمشده در پرده رؤیائی دور
پیكری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه ره آورد سفر دارم ... ای مایه عمر؟
دیدگانش همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی كه بر آن خفته به امید و نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه كه زیبنده توست
در دل كوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم كه ترا هدیه كنم
پیكری را كه در آن شعله كشد شوق نهان
چو در آئینه نگه كردم، دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو كاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا ... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا كه عیانت سازم
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز