تفریحی ، سرگرمی ، سلامت ، روانشناسی ، دانلود آهنگ ، دانستی ها
اولین موزه گل رز جهان ، تلفیق مدرنیته هنر و تاریخ 2021
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:58 | بازدید : 297 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

آشنایی با اولین موزه گل رز جهان در پکن Rose Museum

بهار و شکوفایی گل‌های مختلف، رنگ و رویی دیگر به طبیعت می دهد. این رنگ و روی جذاب و دلفریب چشم هر بیننده‌ای را به خود جذب می‌کند.

ما در این گزارش می‌خواهیم شما را به دیدن موزه‌ای از جنس یکی از زیباترین انواع گل‌های جهان ببریم. این موزه که در پکن چین قرار گرفته، نه تنها با محتویاتش بلکه با نمای‌ زیبا نیز یادآور بهار است.

موزه رز پکن چین اولین موزه گل رز جهان در جهان است. این موزه نگاهی مدرن به چشم‌انداز خانه‌های محصور و روستایی چین دارد. طرح بنای موزه رز پکن تلفیق مدرنیته، هنر و تاریخ است.


موزه گل

 موزه گل رزموزه گل رز  موزه گل رزموزه گل رز

گردآوری: مجله اینترنتی ماهتوتا

منبع: باشگاه خبرنگاران

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: هنر ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


سورن کی‌یرکگور تاریخ فلسفه غرب
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:57 | بازدید : 312 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

سورن کی‌یرکگور تاریخ فلسفه غرب،اگر سوابق اگزیستانسیالیسم، که رگ و ریشه هایى از آن در آراى قدما وجود دارد را در نظر نگیریم، مى توان گفت کی یرکگور پدر اگزیستانسیالیسم است که سوابق و ریشه هایى از تفکرات او را مى توان در نظرات کسانى مثل سقراط، فلوطین، مارکوس اورلیوس، اپیکتتوس، اگوستین، پاسکال و …پیداکرد. او اولین کسى است که به صورت مستقل مکتبى به اسم »اگزیستانسیالیسم» را پایه ریزى کرد. او را جزو اگزیستانسیالیست های الهى می دانند که در دهه اول قرن نوزدهم زندگی می کرد.

اگزیستانسیالیسم از نیمه دوم قرن نوزدهم دو شعبه شد: یک شاخه الحادى و یک شاخه الهى). کی یر کگور عمر کوتاهى داشت و ۴۳ سال بیشتر عمر نکرد. اما حجم آثار او بسیار عظیم است، به طورى که هنوز بسیارى از آثار او به زبان انگلیسى ترجمه نشده است.

اگر بخواهیم آراى کی یر کگور را به لحاظ معرفتى رده بندی کنیم، باید گفت که او در درجه اول متکلم است؛ در درجه دوم فیلسوف و در درجه سوم عارف. به همین خاطر معمولا در دایره المعارفها، اولین وصفى که براى او مى آورند، متکلم است و مى گویند: «متکلم مسیحى». شعار او نیز در تمام مدتى که به نوشتن آثار خود مشغول بود، دفاع از مسیحیت راستین بود. اعتقاد او بر این بود که مسیحیت به دست روحانیون و متکلمان سابق مسیحى، تصویر تیره اى پیدا کرده است و اول باید مسیحیت راستین را شناخت و شناساند و بعد از آن دفاع کرد. از این منظر، کى یرکگور با نظامِ روحانیت دانمارک در افتاد و تا آخر عمر هم مخالف روحانیت مسیحى دانمارک بود و در کتابهاى ترجمه شده به فارسى درباره او، دیده مى شود که روحانیت مسیحى حمله هاى وسیعى به او کرده اند.
در آثار کى یرکگور از چهار فیلسوف نام برده مى شود: ۱- سقراط، به روایت افلاطون یا به گفته غربیان سقراط افلاطونى؛ کى یرکگور با چنین سقراطى موافق است و احترام بسیارى براى او قائل است .۲– ارسطو؛ همواره وقتى اسم او را مى آورد، براى این است که به یکى از نظرات او حمله کند، او مخالفتِ شدیدى با ارسطو دارد. ۳- کانت؛ بعضى از آرای او را مى پذیرد و بعضى را هم رد مى کند ۴- هگل؛ وقتى اسم او را مى آورد با اسم عالیجناب هگل از او یاد می کند و با این وصف او را مسخره مى کند. در آثار او به جز چهار فیلسوف پیش گفته، نقل قولى دیده نمى شود و اساساً او متفکرى است که نقل قول در آثارش به کمترین میزان دیده مى شود و همه حرفها از خود اوست.

 

درونمایه هاى اصلى تفکر سورن کی‌یرکگور :

تفرد
او در باب تفرد به پنج گزاره اشاره می کند : ۱- خودت باش . یعنی چنان رفتار کن که باطنت با ظاهرت وفاق داشته باشد. ۲- خودت را باش . یعنی فقط نگران سرنوشت خودت باش . در واقع نوعی طرز تفکر فرد گرایانه داشته باش نه تفکر جمع گرایانه.( و این البته به این معنا نیست که به دیگران فکر نکن). ۳- خودت را بشناس. سعی کن تصویری که از خود داری هر چه بیشتر با واقع مطابق باشد. هر فردی چند گونه تصویر از خود دارد : یکی آن خودی که واقعا هست. دوم خودی که خیال می کند آن گونه هست. سوم خودی که دیگران خیال می کنند من آن هستم . چهارم خودی که من خیال می کنم که دیگران خیال می کنند که من آنم و پنجم خودی که دیگران خیال می کنند که من خیال می کنم من آن هستم. خودت را بشناش به این معناست که تصویر اول و دوم مطابق یکدیگر در آیند. اگر چنین شود خود شناسى انجام شده است. ۴- وضع مطلوب خودت را بشناس. در حالت سوم وضع موجود شناخته می شد و در این مرتبه شناخت وضع مطلوب مورد نظراست. ۵- از وضع موجود به سوی وضع مطلوب همیشه در حرکت باش.

گزینش

کى یرکگور به مراحل سه گانه اى در گزینش قائل است که از این جهت با آنچه سارتر در بابِ گزینش مى گوید، متفاوت است؛ او مى گوید هر انسانى در هر حال در یکى از این سه مرحله زندگى مى کند.
۱- مرحله ی لذت طلبانه یا زیبایى شناختى
۲- مرحله اخلاقى
۳- مرحله دینى یا عاشقانه زیستن
مى توان از مرحله اول به دوم یا سوم پاگذاشت ولى ممکن است انسانى تا آخر عمر در یک مرحله بماند. اما ببینیم فرق این سه مرحله در چیست؟
کى یرکگور مى گوید گاهى اصل حاکم بر زندگى انسان لذت است؛ یعنى او چنان زندگى مى کند که کنش ها و واکنش هاى او فقط براى کسب لذت هر چه بیشتر است. در این حالت، انسان در مرحله کامجویی و لذت طلبانه زندگى مى کند. او در گزینش ها، کارى را بر مى گزیند که لذت بیشترى براى او تأمین مى کند و ملاک گزینش چیزى جز لذت نیست. مراد از لذت در اینجا، لذت هایى است که قدما به آن لذت هاى جسمانى مى گویند ـ مثل لذتى که انسان از خوردن، آشامیدن و ارضای غریزه جنسى مى برد.
اما گاهی انسان به دنبال لذت نیست بلکه می خواهد چنان کند که قواعد اخلاقی را زیر پا نگذارد و رعایت قواعد برای او اهمیت دارد . مثل همان شعار اخلاقی که حق را بگو حتی اگر به ضرر تو باشد . مرحله سوم وقتی است که او نه تابع لذت است و نه قواعد اخلاق؛ بلکه تابع امر و نهی الهی است . از این رو او معتقد است امر و نهی الهی همیشه تابع قواعد اخلاقی نیست و کسى که متدین است به قواعد اخلاقى کارى ندارد و امر و نهى الهى را تبعیت مى کند. اگر امرونهى الهى موافق با قواعد و موازین و قوانین اخلاقى بود که چه بهتر و اگر نبود هم مشکلى نیست. اما مگر امرونهى الهى مى تواند مخالف موازین اخلاقى باشد؟! کی یرکگور مى گوید: نه تنها مى تواند، بلکه این طور هم هست و پا را هم فراتر می گذارد و می گوید اصلاً باید این طور باشد. امر و نهى الهى باید گاهى ناقض قواعد اخلاقى باشد. کتاب معروف او تحت عنوان «ترس و لرز» که شاهکار ادبى، فلسفى اوست، در اثبات همین مدعاست که امر و نهى خدا گاهى ناقض همه قواعد اخلاقى است. او در این کتاب به بررسی جریان مأموریت ابراهیم در ذبح فرزند خود اسماعیل (بنابر متون اسلامى و اسحاق بنابر روایات عهدعتیق) می پردازد که به گفته او با عقل حسابگر نمى توان تناقض موجود در عمل ابراهیم را حل کرد. کارِ ابراهیم با مقوله دیگرى غیر از عقل فهمیدنى است چرا که کار ابراهیم و اسماعیل با قواعد اخلاقى منافات زیادى دارد؛ به عنوان اولین اشکال می توان گفت که خدایا چگونه در راه تو اگر کسى بخواهد وصال بیابد، باید کس دیگرى را بکشد و تا قاتل نشود به تو نمى رسد. اشکال بالاتر آنکه بگویند انسان در راه رسیدن به خدا باید از عزیزترین عزیزانش بگذرد. این چه راهى است که انسان باید با امیال فطرى(مثل حبِ فرزند) مقابله کند. او به چه جرمى گریبان فرزندش را بگیرد و بگوید مى خواهم تو را بکشم؟ اگر فرزند سؤال کرد، او چه بگوید؟ از این مهم تر اسماعیل مى توانست بگوید، ما گناه نکرده ایم که پدرمان مى خواهد به خدا برسد. سرِ من باید برود که این مقصود او حاصل مى شود؟ اگر گفته بودند اى ابراهیم! حال که مى خواهى به ما برسى، خودت را به کشتن بده اشکال کمتر بود اما گفته اند ابراهیم اگر مى خواهى به خدا برسى باید به کشتن دیگرى گردن بگذارى. اینها هیچ کدام با قواعد اخلاقی نمی خواند اما چطور اسماعیل و ابراهیم حتی اعتراض هم نکردند و نگفتند که آدم کشتن خلاف قواعد اخلاقى است؟ کی یر کگور پاسخ را در این می یابد که آنها اصلا در مرحله اخلاقى زندگى نمى کردند بلکه در مرحله عاشقانه و ایمانی می زیستند.
البته منظورِ کی یرکگور از «ﮔﺰﻳﻨﺶ» این نیست که ﺑﺮاى ﻫﺮ ﻓﻌﻠﻰ اﻧﺴﺎن ﻳﻚ ﮔﺰﻳﻨﺶ ﺟﺰﺋﻰ اﻧﺠﺎم ﻣﻰ دﻫﺪ، ﺑﻠﻜﻪ او ﻣﻌﺘﻘﺪ اﺳﺖ ﻫﺮ اﻧﺴﺎﻧﻰ واﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺧﺼﺎﻳﻞ ﺧﻮدش ﻳﻚ ﮔﺰﻳﻨﺶ ﺑﺰرگ در ارﺗﺒﺎط ﺑﺎ ﻳﻜﻰ از اﻳﻦ ﺳﻪ ﻣﺮﺣﻠﻪ اﻧﺠﺎم ﻣﻰ دﻫﺪ .ﻣﺜﻼ اﮔﺮ ﻣﺮﺣﻠﻪ ﻟﺬت ﻃﻠﺒﻰ را ﺑﺮﮔﺰﻳﺪ ، ﺳﺎﻳﺮ اﻋﻤﺎل و رﻓﺘﺎر ﺧﻮد را ﻣﻄﺎﺑﻖ ﺑﺎ اﻳﻦ اﻟﮕﻮى ﻛﻠﻰ ﺗﻨﻈﻴﻢ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ و ﮔﺰﻳﻨﺶ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ و ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮر در ﺑﺎره ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﻣﺮاﺣﻞ دﻳﮕﺮ را ﺑﺮ ﻣﻰ ﮔﺰﻳﻨﺪ. پس به تعبیر فلسفى، ما اولا و بالذات یکى از این سه مرحله را مى پذیریم و گزینش مى کنیم و ثانیاً بقیه اعمال ما تحقق مى پذیرد. بر این اساس بعضى انسانها در مرحله لذت جویی اند، بعضى در مرحله اخلاقى و بعضى در مرحله عاشقى اند. اقتضاى خود شناسى این است که هر کس ببیند در کدام مرحله زیست مى کند. شاید معناى اینکه خود شناسى بهترین معرفتهاست، همین نکته باشد که انسان به مرحله زندگى خویش پى مى برد و خود را فریب نمى دهد.
البته ژان پل سارتر، دقیقاً در نقطه مقابل کى یرکگور، معتقد بود ما درباره هر عمل جزیى دست به گزینش مى زنیم و این مطلب، مهمترین اختلاف سارتر با سایر فیلسوفان اگزیستانسیالیست است.
ﻛﻰ ﻳﺮﻛﮕﻮر ﻣﻌﺘﻘﺪ اﺳﺖ اﻛﺜﺮ ﻣﺮدم در ﻣﺮاﺣﻞ اول زﻧﺪﮔﻰ ﻣﻰ ﻛﻨﻨﺪ .ﭘﻮﺷﺎک، ﻣﺴﻜﻦ، ﻏﺬا، ﺗﻔﺮﻳﺢ، ﻋﻠﻢ ﻃﻠﺒﻰ ﻏﺎﻳﺖ ﻗﺼﻮاى ﻫﻴﭻ ﻛﺪام از انسان ها ﻧﻴﺴﺖ ﺑﻠﻜﻪ ﻏﺎﻳﺖ، ﻟﺬﺗﻰ اﺳﺖ ﻛﻪ از ﻫﺮ ﻳﻚ از اﻳﻨﻬﺎ ﺣﺎﺻﻞ ﻣﻰ ﺷﻮد.

پارادوکس ایمان،سورن کی‌یرکگور

در یک تقسیم بندی کلى مى توان گزاره هاى دینىِ اعتقادی یک شخص را به سه دسته خردپذیر – خردگریز و خردستیز تقسیم کرد و براى هر یک از آنها نمونه اى در دین یافت. کى یرکگور با این تقسیمِ اعتقادات و متعلقات ایمان مخالف است و معتقد است گزاره هاى دینى ناظر به ایمان ما، هیچکدام خردپذیر نیستند بلکه اکثر آنها خرد ستیزند و بعضى هم خردگریز. یعنى ما به گزاره هایى ایمان آورده ایم که بخشى از آنها با عقل امکان رد و اثبات آنها نیست (عقل گریز) و بخشى دیگر که اکثریت را تشکیل مى دهند، گزاره هایى اند که مفاد آنها با عقل در تضاد است و عقل با آنها سرستیز دارد.(عقل ستیز)
این جمله معروف، شعار بسیارى از اگزیستانسیالیسستها است که «ایمان مى آورم چون معقول نیست »یا « چون باورکردنى نیست» . در نظر آنها، بسیارى از امور مذهب که ایمانی اند، استدلال بردار نیستند و ایمان یک جهش است. کى یرکگور براى فهم جهش مثال مى زند از کسى که در شب کاملاً ظلمانى خود را از بلندى به پایین پرت مى کند. ممکن است روى رختخواب پرقو بیفتد و ممکن هم هست روى تعدادى تیر و سر نیزه و … . اما هر کس مى خواهد به رختخواب پرقو بیفتد باید جهش داشته باشد و ایمان بیاورد. مؤمن به چیزهایى ایمان مى آورد که معلوم هم نیست مطابق با واقع باشدیا اصلا واقعیتى داشته باشد و فرداى قیامت معلوم نیست چقدر از اعتقاداتش درست باشند. ولى اگر ساحل امن را مى طلبد باید جهشى انجام دهد و ایمان بیاورد تا اگر مفاد ایمان او درست بود، بهشتى شود. یعنى در این جهش، یا سود مى برد و زیان نمى کند یا ممکن است فقط زیان نکند. این سخنان کى یرکگور، بسیار شبیه شرطیه پاسکال است و در آثار بعضى از عرفاى ما، بویژه آنها که دیدگاه اشعرى دارند مثل مولوى و عین القضاه همدانى، رگه هایى از این سخنان یافت مى شود.

هراس،سورن کی‌یرکگور 

هراس به معنایى که کى یرکگور در نظر داشته با معنایى که از این اصطلاح در روانشناسى مى آورند متفاوت است و نباید ترس و هراس را به جای هم به کار برد. ترس امری است که به عللی گاه و بیگاه در انسان پدیدار می شود و با از بین رفتن عامل ترس از بین می رود. اما هراس آمدنی و رفتی نیست و همیشه قابلِ احساس است . تفاوت دیگر آن است که در ترس عامل آن کاملاً مشخص است‌ اما در هراس عامل آن مجهول است .
کی یرکگور معتقد است که هراسی در همه ما انسانها وجود دارد و انسانها همواره در صدد تمهیداتى هستند تا از آن خلاصى پیدا کنند. یکى از این تمهیدات، شرکت و حضور در عرصه هاى اجتماعى است؛ شرکت در عروسى، عزا، مراسم قصه گویى و اجراى نمایشنامه، شوخى کردن ها و حتى استفاده از وسایل سرگرم کننده اى مثل رادیو و تلویزیون براى فرار از این هراسِ تنهایى است. اما با تنها شدن، احساس هراس بروز مى کند. احساسى که همیشه در درون ما وجود دارد. او وجود این هراس را اینگونه توجیه مى کند. کى یرکگور معتقد است علت این هراس، گناه نخستین انسان است یعنى همان گناه آدم وحوا در بهشت که هنوز هم بخشیده نشده است. در این زمینه فیلسوفان اگزیستانسیالیست، اصلِ هراس را از کى یرکگور پذیرفته اند اما توجیه و منشأیى را که او بیان مى کند، قبول ندارند.

سورن کی‌یرکگور تاریخ فلسفه غرب

بیشتر بخوانید: کاهن دنیای مدرن جوزف بویز

ادامه دارد…

ویرایش و تلخیص: محمد جوان شایانی

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: فلسفه غرب ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


تاریخ فلسفه غرب – مارتین هایدگر ﭘﺎﻳﻪ ﮔﺬار ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:57 | بازدید : 966 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

مارتین هایدگر تاریخ فلسفه غرب ،اﮔﺮ ﭼﻪ آﮔﻮﺳﺘﻴﻦ ﻗﺪﻳﺲ و ادﻣﻮﻧﺪ ﻫﻮﺳﺮل ﺗﺄﺛﻴﺮ ﻓﺮاواﻧﻲ ﺑﺮ مارتین ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ، فیلسوف معاصر آلمانی داﺷﺘﻪ اﻧﺪ؛ اما بی گمان وی ﺑﻴﺸﺘﺮﻳﻦ ﺗﺄﺛﻴﺮ را از ﻧﻴﭽﻪ گرفته است. ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ، ﺑﺮ ﺧﻼف ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﺎن اﮔﺰﻳﺴﺘﺎﻧﺴﻴﺎﻟﻴﺴﺖ ﻛﻪ از ﻧﻈﺎم ﺳﺎزى در ﻓﻠﺴﻔﻪ اﺣﺘﺮاز ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ، در ﺻﺪد اﻳﺠﺎد ﻳﻚ ﻧﻈﺎم ﻓﻠﺴﻔﻲ بر آمد تا پاسخگوی ﺳﺆاﻻت ﻣﺨﺘﻠﻒ درﺑﺎره ﺟﻬﺎن باشد که البته ﺑﺴﻴﺎرى از ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﺎن و ﺷﺎرﺣﺎن آﺛﺎر ﻓﻠﺴﻔﻲ، ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ را در اﻳﻦ ﻛﺎر ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻤﻲ داﻧﻨﺪ،همراه مجله اینترنتی ماهتوتا باشید.

مارتین هایدگر ﻓﻴﻠﺴﻮف ﺑﺴﻴﺎر ﻣﺸﻜﻞ ﻧﻮﻳﺴﻲ اﺳﺖ

از اﻟﻬﻲ ﺗﺮﻳﻦ اﻟﻬﻴﻮن ﻃﺮﻓﺪار او ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻣﻠﺤﺪﺗﺮﻳﻦ ﻣﻼﺣﺪه و اﻳﻦ اﺧﺘﻼف ﻋﻈﻴﻢ ﻧﺸﺎن ﻣﻲ دﻫﺪ ﻛﻪ اﺑﻬﺎﻣﻲ در ﺗﻔﻜﺮ او وﺟﻮد دارد. اما در کل از مجموع آثار و اظهارات هایدگر چنین بر می آید که مسئله اصلی او بحران انسان معاصر غربی در بستر سیر اندیشه متافیزیکی است. وی ریشه این بحران را غفلت از وجود در طول تاریخ فلسفه از زمان سقراط و افلاطون تا دوره مدرنیته می داند و از این رو این پرسش از وجود را به عنوان راه حل آن مطرح می کند و این مسئله واحدی است که هایدگر به منظور حل بحران در سیر اندیشه خود دنبال می کند، ولی رویکردهای متفاوت وی به این مسئله در آثارش، برخی را بر آن داشته وی را دارای دو و یا بعضاً سه دوره تفکر متمایز تلقی کنند. البته باید توجه داشت که رویکردهای متفاوت هایدگر به مسئله وجود، هرگز به صورت دو یا سه سیستم ناقض یکدیگر چنانچه در ویتگنشتاین این گونه است، در نمی آید.
هایدگر در پاره ی اول مهمترین کتاب خود «هستی و زمان» (یعنی نسخه موجود کتاب) می کوشد تا از مجرای پرسش از وجود و فهم زمان بر اساس وجود، راه حلی برای حیث اول بحران (یعنی بی خانمانی انسان) ارائه نماید. وی همچنین درصدد بود تا در پاره ی دوم هستی و زمان که هرگز نگاشته نشد، با فهم وجود بر اساس زمان به ارائه ی راه حلی برای حیث دوم بحران (نهیلیسم وجودی) بپردازد، اما دریافت که استعداد کافی برای این کار(یعنی فهم وجود بر اساس زمان) وجود ندارد و در نتیجه باید در جستجوی زبان جدیدی برای فلسفه برآمد. از این رو هایدگر در تقریر پاره دوم احساس ناتوانی کرد و نگارش هستی و زمان را نیمه کاره رها کرد. ادامه حیات هایدگر تلاش برای ایجاد چنین استعدادی به منظور فهم مسئله مذکور است. این دغدغه وی را متوجه پرداختن به هنر، شعر، تکنولوژی و … می کند تا از این طریق بتواند زبان و فکر را بازسازی کند.

یکی از اندیشه های هایدگر

بر اساس تفسیری که از یکی از اندیشه های هایدگر شده است، می توان او را فیلسوفی الهی نامید و از آن جا که خدا را- به معنایی که در ادیان و مذهب آمده است – به طور مطلق قبول ندارد، می توان او را یک متفکر الحادی دانست. نظرگاه ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ در باب خدا را می توان با این جمله ی نیچه در چنین گفت زرتشت -اکنون دیرزمانی است که خدا مُرده است- هم سنجید. هایدگر ﻣﻌﺘﻘﺪ است که اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻴﭽﻪ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﻪ ﺑﺤﺚ وﺟﻮد ﺷﻨﺎﺧﺘﻲ درﺑﺎره ﺧﺪا ﻧﻴﺴﺖ؛ ﻳﻌﻨﻲ ﻧﻤﻲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺧﺪا وﺟﻮد ﻧﺪارد. زﻳﺮا ﺑﺤﺚ از ﻣُﺮدﮔﻲ ﺑﺮاى ﻣﻮﺟﻮدى ﺳﺰاوار اﺳﺖ ﻛﻪ زمانی ﺑﻮده و ﺑﻌﺪ ﻧﺒﺎﺷﺪ. اﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪاوﻧﺪ در اذﻫﺎن و ﻧﻔﻮس ﻣﺮدم ﺗﺎ ﻫﻤﻴﻦ اواﺧﺮ ﺣﻀﻮر داﺷته و آدﻣﻴﺎن ﭼﻨﺎن زﻧﺪﮔﻲ ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﻛﻪ ﺧﻮد را در ارتباط ﺑﺎ ﺧﺪا ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ، ﻟﺬا از او ﺧﻮف و رﺟﺎﻳﻲ داﺷﺘﻨﺪ، اﻋﻤﺎﻟﻲ را اﻧﺠﺎم ﻣﻲ دادﻧﺪ و اﻋﻤﺎﻟﻲ را ﺗﺮک ﻣﻲ ﻛﺮدﻧﺪ ﭼﻮن ﺧﻮد را در ﻣﺤﻀﺮ ﺧﺪا ﻣﻲ داﻧﺴﺘﻨﺪ. اﻣﺮوزه، اﻳﻦ ﺣﻀﻮر از ﺑﻴﻦ رﻓﺘﻪ اﺳﺖ و ﺧﺪا ﻣُﺮدﮔﻲ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ. اﻧﺴﺎﻧﻬﺎ در ﻋﻤﻞ ﺧﻮﻳﺶ، ﺑﻪ ﺗﺪرﻳﺞ، ﺑﻪ ﺟﺎﻳﻲ رﺳﻴﺪه اﻧﺪ ﻛﻪ ﮔﻮﻳﺎ ﺧﺪاﻳﻲ ﻧﻴﺴﺖ. ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻛﻠﻲ ﻣﻌﺘﻘﺪ اﺳﺖ اﻳﻦ ﻏﻴﺎب ﺧﺪا ﻣﻨﺠﺮ ﺑﻪ ﺣﻮادث ﻣﻄﻠﻮب و ﻧﺎﻣﻄﻠﻮﺑﻲ ﺷﺪه اﺳﺖ. ﺑﻌﺪ از ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ، ﻃﺮﻓﺪاران اﻟﻬﻲِ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ تبعات ﻧﺎﻣﻄﻠﻮب ﻏﻴﺎب ﺧﺪا را ﻣﻄﺮح ﻣﻲ ﺳﺎزﻧﺪ و از ﻃﺮف دﻳﮕﺮ، ﻃﺮﻓﺪاران ﻣﻠﺤﺪ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ ﺗﺒﻌﺎت ﻣﻄﻠﻮب ﻏﻴﺎب ﺧﺪا را ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺮوز ﻣﻲ دﻫﻨﺪ.
ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ، ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﻓﻴﻠﺴﻮف ﻏﺮﺑﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻧﻮﻋﻲ دم از اﺻﺎﻟﺖ وﺟﻮد زده اﺳﺖ. وﻟﻲ وﺟﻮدى ﻛﻪ او ﮔﻔﺘﻪ، ﭼﻮن ﻣﻮرد ﺗﻔﺴﻴﺮﻫﺎى ﻣﺨﺘﻠﻔﻲ ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ، ﻧﻤﻲ ﺗﻮان ﻗﺎﻃﻌﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎن اﺳﺖ ﻛﻪ ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﺎن ﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ اﻧﺪ؛ اﮔﺮ ﭼﻪ ﭼﻨﻴﻦ اﺣﺘﻤﺎﻟﻲ ﺑﺴﻴﺎر ﻗﻮى اﺳﺖ. ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺷﺎرﺣﺎن منظور او را ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ اى ﻣﻌﻨﺎ ﻣﻲ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻛﺎﻣﻼ ﺑﺎ وﺟﻮد در اﺻﻄﻼح ﻓﻼﺳﻔﻪ اﺳﻼﻣﻲ اﻧﻄﺒﺎق دارد. ﻣﺮاد از وﺟﻮد در اﻳﻨﺠﺎ، وﺟﻮد ﻣﺤﻤﻮﻟﻲ اﺳﺖ ﻧﻪ وﺟﻮد راﺑﻂ و راﺑﻄﻲ. ﺟﻤﻠﻪ ﻣﻌﺮوﻓﻲ ﻫﻢ ﻛﻪ از ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ داﺋﻤﺎً ﮔﻔﺘﻪ ﻣﻲ ﺷﻮد ﻛﻪ «اﻧﺤﻄﺎط ﻏﺮب از ﻏﻔﻠﺖ از وﺟﻮد ﺷﺮوع ﺷﺪه اﺳﺖ»، ﻧﺎﻇﺮ ﺑﻪ اﻳﻦ ﻣﻌﻨﺎﺳﺖ. اﻧﺤﻄﺎط ﻏﺮﺑﻴﺎن ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ، ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ اﻳﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻫﻴﺎت ﻣﻲ ﭘﺮدازﻧﺪ و از وﺟﻮد و ﻧﻔﺲ وﺟﻮد ﻏﺎﻓﻞ ﺷﺪه اﻧﺪ و ﺑﻌﻀﻲ از اﺧﺘﻼﻓﺎﺗﻲ ﻛﻪ ﻃﺮﻓﺪاران ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ در اﻳﺮان ﺑﺎ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎن ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ دارﻧﺪ، ﺑﺮ ﻫﻤﻴﻦ اﺳﺎس ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻴﻪ اﺳﺖ. در ﻛﺸﻮر ﻣﺎ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ و از آن ﺟﻤﻠﻪ ﻓﺮﻫﻨﮓ و ﻓﻠﺴﻔﻪ دﺳﺖ و ﭘﺎ ﺷﻜﺴﺘﻪ وارد ﻣﻲ ﺷﻮد، از ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻏﺮب، ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮﻫﺎى آن به ﻓﻴﻠﺴﻮﻓﺎن و روﺷﻨﻔﻜﺮان و ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻋﻠﻤﻲ ﻣﺎ رسیده اﺳﺖ که ﻣﺎ ﺑﻪ اﺧﺘﺼﺎر ﺑﻪ اﻳﻦ ﺟﺒﻬﻪ ﺑﻨﺪى اﺷﺎره ﻣﻲ ﻛﻨﻴﻢ:
ﻣﻬﻤﺘﺮﻳﻦ ﻣﻮاﻓﻖ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ را در اﻳﺮان دﻛﺘﺮ اﺣﻤﺪ ﻓﺮدﻳﺪ می دانند. اﺣﻤﺪ ﻓﺮدﻳﺪ ﺧﻮدش در زﻣﺎن ﺣﻴﺎت ﻣﮕﺮ در اواﻳﻞ ﻧﻮﺟﻮاﻧﻲ و ﺟﻮاﻧﻲ ﻛﺘﺎﺑﻲ ﻧﻨﻮﺷﺖ؛ اما ﮔﺮوه کثیری از روﺷﻨﻔﻜﺮانِ ایرانی ﺷﺎﮔﺮدان اﻳﺸﺎن ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ اﻳﻨﻬﺎ در ﺗﻔﻜﺮ ﻓﻠﺴﻔﻲِ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﻣﺎ ﺧﻴﻠﻲ اﺛﺮ ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ از ﺟﻤﻠﻪ: دارﻳﻮش آﺷﻮرى، دﻛﺘﺮ رﺿﺎ داورى، دﻛﺘﺮ ﻋﻠﻴﻤﺮاد داودى و بسیاری دیگر. ﺑﻪ ﺗﻌﺒﻴﺮ دﻳﮕﺮ ﻣﻲ ﺗﻮان ﮔﻔﺖ در ﻣﻴﺎن روﺷﻨﻔﻜﺮان اﻳﺮاﻧﻲ آﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻣﻮاﻓﻖ ﻓﻠﺴﻔﻪ اﻧﺪ ﺑﻪ ﮔﻮﻧﻪ اى ﺑﺎ دﻛﺘﺮ ﻓﺮدﻳﺪ ﻣﺮﺗﺒﻂ اﻧﺪ؛ ﻳﺎ ﺷﺎﮔﺮد ﺑﻼﻓﺼﻞ او ﺑﻮده اﻧﺪ و ﻳﺎ ﺑﺎ ﻳﻚ واﺳﻄﻪ ﺷﺎﮔﺮد او ﻫﺴﺘﻨﺪ. از آﻧﺠﺎ ﻛﻪ ﻓﺮدﻳﺪ اﮔﺰﻳﺴﺘﺎﻧﺴﻴﺎﻟﻴﺴﺴﺖ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮى اﺳﺖ و در ﻫﺎﻳﺪﮔﺮى ﺑﻮدن ﻫﻢ ﻣﻔﺮط اﺳﺖ؛ ﻫﻤﻪ ﺷﺎﮔﺮدان از او در اﻳﻦ ﺟﻬﺖ ﻣﺘﺄﺛﺮاﻧﺪ. ﺑﺮ ﻋﻜﺲ، ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮﻧﺪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ اﺻﻼ ﺑﺎ ﻓﻠﺴﻔﻪ ی ﻣﺘﺎﻓﻴﺰﻳﻚ میانه ای ﻧﺪارﻧﺪ؛ اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺎ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻫﺎى ﻣﻀﺎف ﻣﻮاﻓﻖ اﻧﺪ، وﻟﻲ ﺑﺎ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻫﺎى ﻣﺘﺎﻓﻴﺰﻳﻚ ﻣﻮاﻓﻖ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ.

تاریخ فلسفه غرب

اﻳﻦ ﮔﺮوه ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﻳﺎ ﻓﻠﺴﻔﻪ را، ﻛﺎﻣﻼ ﺑﻲ اﺛﺮ و ﺑﻲ ﺧﺎﺻﻴﺖ ﻣﻲ داﻧﻨﺪ و ﻳﺎ در ﻓﻠﺴﻔﻪﻫﺎى ﻣﻀﺎف ﻣﺜﻼً در ﻓﻠﺴﻔﻪ اﺧﻼق، ﺳﻴﺎﺳﺖ، ﻫﻨﺮ، ﻋﻠﻮم اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ، ﻋﻠﻮم ﺗﺠﺮﺑﻲ ﻓﺎﻳﺪه ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ (مانند آﻗﺎى ﺑﻬﺎءاﻟﺪﻳﻦ ﺧﺮﻣﺸﺎﻫﻲ). اﻳﻦ ﻃﺮز ﺗﻔﻜﺮ، اﻣﺮوزه ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻣﻨﺘﺴﺐ ﺑﻪ «ﭘﻮﭘﺮ» اﺳﺖ و ﻫﺮ ﺟﺎ ﺑﺤﺚ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺎ ﭘﻮﭘﺮ ﻣﻄﺮح اﺳﺖ، ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ در ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭘﻮﭘﺮ ﻗﺮار داده ﻣﻲ ﺷﻮد. ﭘﻮﭘﺮ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪه ی ﻛﺴﺎﻧﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻣﻄﻠﻖ ﻗﺎﺋﻞ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ و ﻫﻴﭻ ﺳﻮدى ﺟﺰ ﻟﻔﺎﻇﻲ و ﻣﻬﻤﻞ ﺑﺎﻓﻲ در اﻳﻦ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﻧﻤﻲ ﺑﻴﻨﻨﺪ. ﺗﻘﺎﺑﻞ و ﻣﻨﺎزﻋﻪ دﻛﺘﺮ ﺳﺮوش و دﻛﺘﺮ داورى ﻣﻴﺮاﺛﻲ اﺳﺖ از همین ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ دو دﻳﺪﮔﺎه ﻓﻠﺴﻔﻲ ﻳﻌﻨﻲ دﻳﺪﮔﺎه ﭘﻮﭘﺮی و ﻫﺎﻳﺪﮔﺮی. دکتر ﺳﺮوش در واﻗﻊ، ﺑﻪ ﻳﻚ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪه ﻃﺮز ﺗﻔﻜﺮ ﭘﻮﭘﺮى است و دﻛﺘﺮ داورى ﻧﻤﺎﻳﻨﺪه ﻃﺮز ﺗﻔﻜﺮ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮى؛ و اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻲ ﺑﻴﻨﻴﺪ در ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎى ﺳﺮوش ﻣﻌﻤﻮﻻ ﻣﻲآﻳﺪ ﻛﻪ اﮔﺰﻳﺴﺘﺎﻧﺴﻴﺎﻟﻴﺴﻢ ﻧﻬﺎﻳﺘﺎً ﺑﻪ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ و ﺗﻤﻠﻖ ﮔﻮﻳﻲ ﻫﻴﺘﻠﺮ ﻣﻲ اﻧﺠﺎﻣﺪ؛ ﺗﻌﺮﻳﻀﻲ اﺳﺖ ﺑﺮ ﺑﻄﻼن راه ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ، ﭼﻮن ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ ﭘﺲ از روى ﻛﺎر آﻣﺪن ﻫﻴﺘﻠﺮﻳﺎن در آﻟﻤﺎن، ﺷﺨﺼﻴﺘﻲ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮ ﻛﻨﺎر ﻧﺸﺪ، ﺑﻠﻜﻪ رﺋﻴﺲ داﻧﺸﮕﺎه ﻓﺮاﻧﻜﻔﻮرت آﻟﻤﺎن ﺷﺪ و ﻣﺪاﻓﻊ ﻫﻴﺘﻠﺮ ﻫﻢ ﺑﻮد و در ﺳﺨﻨﺮاﻧﻲ ﻣﻌﺮوﻓﻲ ﻛﻪ ﺑﺎرﻫﺎ ﺗﺮﺟﻤﻪ و ﺗﺠﺪﻳﺪ ﭼﺎپ ﺷﺪ، ﺑﻪ ﻧﺴﻞ ﺟﻮان و داﻧﺸﺠﻮﻳﺎن ﺗﻮﺻﻴﻪ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ﻛﻪ رﻫﺒﺮى ﻣﻌﻨﻮى ﻫﻴﺘﻠﺮ را ﺑﭙﺬﻳﺮﻧﺪ و ﻧﺪاى او را ﻧﺪاى ﻣﻠﺖ ﻏﺮب ﺑﺪاﻧﻨﺪ. اﻣﺜﺎل دکتر ﺳﺮوش ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ ﻋﺎﻗﺒﺖ اﻳﻦ ﻧﻤﺎینده فلسفه ی اﮔﺰﻳﺴﺘﺎﻧﺴﻴﺎﻟﻴﺴﺖ ﻛﻪ در ﻧﻬﺎﻳﺖ درﺑﺎرى ﺷﺪ، ﺳﺮاﻧﺠﺎمِ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﺎﻓﻲ اﺳﺖ.

ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ ﭘﺎﻳﻪ ﮔﺬار ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ

ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان ﻳﻚ ﺷﺎﺧﻪ از ﺗﻔﺴﻴﺮ ﻣﺘﻮن، ﭼﻬﺎر رﻫﺒﺮ دارد ﻛﻪ اوﻟﻴﻦ آﻧﻬﺎ بدون تردید ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ اﺳﺖ. ﺑﻌﺪ از او ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻣﺜﻞ ﭘﻞ رﻳﻜﻮر ﻓﺮاﻧﺴﻮى، ژاک درﻳﺪا، دﻳﻠﺘﺎى و ﺷﻼﻳﺮ ﻣﺎﺧﺮ از ﺑﺰرﮔﺎن ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ ﻫﺴﺘﻨﺪ وﻟﻲ ﺑﻪ ﻟﺤﺎظ زﻣﺎﻧﻲ و ﺗﺄﺛﻴﺮ، ﻣﻘﺪم ﺑﺮ ﻫﺎﻳﺪﮔﺮ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ. ﺑﻪ ﻃﻮر ﻛﻠﻲ، ﭼﻬﺎر ﻗﺴﻢ ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ دارﻳﻢ؛ ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ روﺷﻲ، ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ ﻓﻠﺴﻔﻲ، ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ ادﺑﻲ و ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ اﻟﻬﻴﺎﺗﻲ (دﻳﻨﻲ).
اﻃﻼﻗﺎت و ﻋﻤﻮﻣﺎﺗﻲ ﻛﻪ در ﻛﻼم ﻫﺮ ﮔﻮﻳﻨﺪه اى ﺑﻪ ﻛﺎر ﻣﻲ رود از دو ﻧﺎﺣﻴﻪ ﻣﻮرد ﺗﻘﻴﻴﺪ و ﺗﻀﻴﻴﻖ واﻗﻊ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﻳﻜﻲ از ﻧﺎﺣﻴﻪ ﻓﻀﺎى ﺑﻴﺮوﻧﻲ و ﻗﺮﻳﻦ ﺑﺎ ﺳﺨﻦ و دﻳﮕﺮى ﻓﻀﺎى ذﻫﻨﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪه. ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺑﺎ دوﻣﻲ ﺳﺮ وﻛﺎر دارد، ﻳﻌﻨﻲ ﻫﺮ ﮔﺎه ﻣﻦِ ﻣﺘﻜﻠﻢ ﻟﻔﻈﻲ را ﺑﻪ ﻛﺎر ﻣﻲ ﺑﺮم، ﻣﻔﺎﻫﻴﻤﻲ را در ﻧﻈﺮ ﻣﻲ ﮔﻴﺮم ﻛﻪ ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﻣﺨﺎﻃﺐ از آن ﻟﻔﻆ ﺗﻌﺪاد ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻳﺎ ﻛﻤﺘﺮى از آن ﻣﻔﺎﻫﻴﻢ ﻣﻮرد ﻧﻈﺮ ﻣﺮا ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮد و بنابراین ﺳﺨﻦ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻌﺪ از ﺟﺪا ﺷﺪن از ﺻﺎﺣﺐ آن اﺳﺘﻘﻼل دارد و ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲ داﻧﻴﺪ و ﻧﻤﻲ ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺑﻔﻬﻤﻴﺪ ﻣﺨﺎﻃﺐ ﭼﻪ ﺗﻠﻘﻲ از اﻳﻦ ﺳﺨﻦ ﺧﻮاﻫﺪ داﺷﺖ. ﻋﻨﺎﺻﺮى ﻛﻪ اﻧﮕﻴﺰه ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ را ﻣﻲ ﺳﺎزﻧﺪ ﺗﺎ ﻫﺸﺖ ﻋﻨﺼﺮ ﺷﻤﺎرش ﺷﺪه اﻧﺪ و ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﻳﻚ ﺳﺨﻦ ﭼﻨﺪ اﻧﮕﻴﺰه را ﻣﺠﻤﻮﻋﺎً ﺑﺎ ﻫﻢ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. در ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ، ﺗﻼش ﻣﻲ ﺷﻮد ﺗﺎ اﻧﮕﻴﺰه ﻫﺎى ﺳﺨﻦ درﻳﺎﻓﺘﻪ ﺷﻮد ﺗﺎ ﺗﻔﺴﻴﺮ آن نزدیکتر ﺑﻪ واﻗﻊ ﺑﺎﺷﺪ. ﻓﻬﻢ اﻳﻦ اﻧﮕﻴﺰه ﻫﺎ و ﻋﻮاﻣﻞ ﻣﺤﻴﻄﻲ و اﺟﺘﻤﺎﻋﻲ ﺑﺮوز ﺳﺨﻦ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎى ﺗﺎرﻳﺨﻲ ﺑﻮدن ﻣﺘﻦ اﺳﺖ.
به بیانی دیگر می توان گفت گاهی ما با واقعیتی از واقعیت های جهان هستی مواجه می شویم تا خودِ آن واقعیت را بشناسیم اما گاهی از این حیث به یک شیء نزدیک می شویم که گمان می کنیم این شیء دال بر چیز دیگری است و می خواهیم ببینیم دال بر چه چیزی است. البته اینکه این معامله را با همه ی موجودات می توان کرد یا نه، محل بحث است. اما چیزی که در آن جای هیچ گونه شکی مطرح نیست، این است که این معامله را می توان با آثار مکتوب و ملفوظ و هنری انجام داد. وقتی این دو حیث از هم تفکیک می شوند، می توانیم بگوییم ما دو پدیده داریم: یک پدیده علم است و پدیده دیگر فهم است.

ﻫﺮﻣﻨﻮﺗﻴﻚ

من نوشته و گفته شما را فهم می کنم اما به بشقاب علم دارم. علم، محل بحث معرفت شناختی و فهم، محل بحث هرمنوتیک است.

مارتین هایدگر

بیشتر بخوانید:رد جایزه نوبل توسط ژان پل سارتر

ادامه دارد…
ویرایش و تلخیص: محمد جوان شایانی

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: فلسفه غرب ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2


انقلاب بلشویکی روسیه،یکصد سال بعد
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:56 | بازدید : 306 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

انقلاب بلشویکی روسیه سال ۱۹۱۷

انقلاب بلشویکی روسیه سال ۱۹۱۷،الان در آستانه صد و یک سالگی اش یکی از تراژیک‌ترین وقایع تاریخ بشر به شمار می‌رود. البته این امر هرگز باعث نمی شود تا انقلاب روسیه را انقلابی واقعی ننامیم، چراکه تراژیک بودنِ یک انقلاب لزوماً ما را به انکار درست بودن وقوع و شرایط آن نمی رساند؛ هرچند حالا با توجه به عواقب انقلاب‌ها بسیاری بر این عقیده‌اند که انقلاب‌ها بدون استثنا همیشه به فاجعه می‌انجامند، و حتی برخی از «فیلسوفان جدید»۱ نیز ادعا کرده‌اند که هر گونه تلاش برای رسیدن به یک آرمان جهانی، همیشه به بدترین نتایج ممکن ختم خواهد‌ شد و بنابراین موضع اخلاقی درست، اجتناب از وقوع آن است.
با این همه تردیدی نیست که انقلاب روسیه یک انقلاب حقیقی بوده است؛ ادعایی که با در نظر گرفتن چندین واقعیت تاریخی می‌توان به صحت آن پی برد. انقلابی که تغییرات بنیادینِ ساختار اجتماعی و سیاسی جامعه به همراه عواقب پیش‌بینی نشده‌ی حاصل از آن را به دنبال داشت. عواقبی که حتی مفهوم اصل سیاست را در منظر عموم دگرگون ساخت؛ یا به بیانی دیگر، معنای اقدامِ جمعیِ سیاسی را در دیدگاه مردم تغییر داد.
انقلاب ۱۹۱۷، تحولاتی را به وجود آورد که برای مردم کاملا تازگی داشت. نوعی نوآوری در اَعمالِ مشترک اجتماعی، و تجربیاتی که ناشی از فعالیت مشترک و در مسیر جست و جوی آرمانی واحد بودند. اما آن تجربیات عمیقاً سیاسی و اساساً اشتراکی که برای اولین بار امکان مشارکت تعداد زیادی از مردم را فراهم ساختند، در نهایت به همان اندازه که سِرشتی سیاسی داشتند، تراژیک نیز بودند.

چرا انقلاب روسیه تراژیک پنداشته می‌شود؟

در تلاشی دیگر می‌توان خیلی راحت و آسوده ادعا کرد که این انقلاب از همان ابتدا محکوم به شکست و تبدیل به یک کابوس اجتماعی-سیاسی بوده است، اما بی‌گمان این مسیر هم راهی به سوی حقیقت را نشان نمی دهد. اذعان به تراژیک بودنِ انقلاب بلشویکی، نه به این معناست که وقوع این انقلاب درست نبوده، و نه به این معنا که از همان ابتدا مشکل‌دار بوده است.
برای مشخص‌شدن طبیعت تراژیک این انقلاب، پیش از هر چیز ضروری است که معنای تراژدی را شرح داد. از نظر هگل، یکی از خصوصیات بنیادین هر تراژدی، رویارویی با یک تعارض است؛ یک رابطه‌ی متعارضانه که نمی‌توان از آن پرهیز یا اجتناب کرد. به این ترتیب تراژدی، موجب شکل‌گیری یک تعارض و کشمکشِ اجتناب‌ناپذیر می‌شود. این تعریف، تراژدی را از وضعیت‌هایِ ناراحت‌کننده و غم‌انگیز جدا می‌کند. چیزی که ناراحت‌کننده یا غم‌انگیز است، ناشی از کنشهای بیرونی، حوادث تصادفی و شرایط احتمالی و نسبی است۲، اتفاقی که می‌توانست به گونه‌ای دیگر پایان گیرد. به طور خلاصه، اگر وقایع ناراحت‌کننده و غم‌انگیز به وقوع بپیوندند، ناراحت‌کننده‌ و فلاکت‌بارند، چون اساسا تصادفی هستند و انتخاب واضحی در وقوع و یا عدم وقوع آن‌ها دخیل نیست. با این توضیح که امور ناراحت‌کننده تنها زمانی می‌توانند تصادفی باشند، که علت ناراحتی به خودی خود ضروری نباشد، یا به تعبیر هگل فقط یک خاصیت باشد.
اتفاقاتی خاص که باعث می شوند مطالبات خاصِ هر فرد برای داشتن آزادی عمل، در هم شکسته شود، ناراحت کننده به شمار می‌روند (برای مثال فردی می‌خواهد یک فضانورد شود، اما به دلیل شرایط تصادفی نمی‌تواند)، اما این وقایع به هیچ ‌وجه تراژیک نیستند. تعارضاتی که تراژیک به شمار می‌روند، تنها زمانی به وجود می‌آیند که دو طرف-که هر دو دارای مطالباتی یکسان برای آزادی عملِ مشروع هستند- با یکدیگر وارد تعارضی اجتناب‌ناپذیر شوند. به عبارت دیگر، برای هگل تنها تعارضاتِ اجتناب‌ناپذیرِ ناشی از مطالباتِ ضروری، تراژیک به شمار می‌آیند و تراژدی نبرد میان دو موقعیت حقیقی است که هر یک موجه و تا حدی تجسم خیر و نیکی هستند، و در عین حال خطا بودن هریک آنگاه آشکار می شود که شکست هر کدام منجر به شناخت اعتبار موقعیت دیگری و عینیت یافتن آن حقیقتِ دیگر می گردد، نبردی که تنها می‌تواند با هبوط و سقوط قهرمان خاتمه یابد.
در توضیح، می توان به آنتیگونهﯼ سوفوکل به عنوان نمونه اﯼ درخشان از برخورد تراژیک اشاره کرد. برخوردی که در آن هر دو طرف نشانی از خیر و نیکی دارند. روایت آنتیگونه یک روایتِ اساساً تراژیک و شخصیتش، فیگوری تراژیک به شمار می‌رود. چرا که او نمونهﯼ مجسمِ فردی طالب‌آزادیِ عمل است. اما دو گزینه‌ای که پیش پای اوست (قانون خانوادگی که وی را مجاب به دفن برادر خود می‌کند، و قانون دولت که مانع از این کار است و انجام این عمل را با اعدام پاسخ می‌دهد) با یکدیگر در تعارضی اجتناب‌ناپذیر قرار دارند. انتخاب آنتیگونه یک انتخاب حقیقی اما عمیقاً تراژیک است، چرا که ستیز میان این دو سیستم اجتناب‌ناپذیر است. او مجبور است از یکی از این قوانین پیروی کند، اما نمی‌تواند یکی از آنها را انتخاب کند، چراکه با انتخاب یک گزینه مرگ در انتظارش خواهد بود و با انتخاب دیگری از قدر و ارزش برادرش کاسته خواهد شد. در نهایت عمل او، عملی واقعی است، چون گزینه‌ای را انتخاب می‌کند که اگرچه سخت‌ترین عواقب را برای او دارد(مثل اینکه خود را با دست خویش نابود سازد) اما نشان‌دهنده این حقیقت است که او آزادی خود را برگزیده است.

انقلاب بلشویکی روسیه،یکصد سال بعدانقلاب بلشویکی روسیه،یکصد سال بعد

آیا انقلاب ۱۹۱۷ روسیه یک واقعه تراژیک به شمار می‌آید؟

حالا با توجه به این روایتِ تقلیل‌گرایانه، چرا باید به این نتیجه برسیم که انقلاب ۱۹۱۷ روسیه یک واقعه تراژیک به شمار می‌آید؟ برای پاسخ می توان به متن کمتر خوانده‌شده‌ای از لنین که در اواخر دسامبر ۱۹۱۷ نوشته شده، رجوع کرد. (متنی که بعداً در ژانویه ۱۹۲۹ در روزنامه پراودا به چاپ رسید) هرچند این پاسخ نیز اساساً تقلیل‌گرایانه خواهد بود. بی‌گمان محتوای این متن با عنوانِ «چگونه مبارزات را سازماندهی کنیم؟» دست کم، برای آن دسته افرادی که درکی عامیانه از پروژه لنینیسم دارند، در وهلهﯼ اول خارق‌العاده به نظر خواهد رسید. در ابتدای این متن آمده است: «هرچند رایج است که مدافعان نظام سرمایه‌داری، کمونیست‌ها و سوسیالیست‌ها را بخاطر عدم توجه به نیروی محرکهﯼ خلاقیتِ نظام سرمایه‌داری -‌یعنی همان رقابتی که موجب خلاقیت و نوآوری هرچه بیشتر مردم می‌شود- و حتی تعطیل‌کردن آن سرزنش می‌کنند، اما در نهایت می بینیم که در سرمایه‌داری هیچ نوع رقابت واقعی وجود ندارد و تنها سوسیالیسم است که از چنین خصوصیتی برخوردار است. چرا که در سرمایه‌داری، کلاهبرداری، رابطه‌سالاری، و نوکرمآبی در بالاترین سطوح اجتماع، در نهایت جایگزین رقابت خواهند شد.»۴ در سرمایه‌داری هرگز رقابت آنطور که باید و شاید مطرح نبوده است. به این ترتیب، ادعای اینکه سوسیالیسم با طبیعت بشر در تضاد است -چرا که انسان یک حیوان رقابت‌گر است-در نهایت ادعایی است بر ضدِ خود سرمایه‌داری، و نه در حمایت از آن. طبق ادعای لنین: «سوسیالیسم بجای از بین بردن رقابت، برای اولین بار امکان اِعمال آن در سطحی وسیع و عظیم را فراهم می‌کند. چون آوردن اکثریت نیروی کار به میدانی برای کار و فعالیت، میدانی که مردم بتوانند در آن توانایی‌های‌شان را به نمایش بگذارند، موجب پرورش ظرفیت‌ها و نمایش استعداد‌هایی می‌شود، که در بین هزاران و میلیون‌ها مردمِ خُرد‌شده، استثمار‌شده و خفه‌شده زیر فشار سرمایه‌داری، به وفور قابل یافت است.»

شیوهﯼ نوین سازماندهی جامعه

دقیقا همین شیوهﯼ نوین سازماندهی جامعه (یعنی روشی که دیکتاتوری پرولتاریا پیشنهاد می‌دهد) است که می‌تواند برای نخستین بار در تاریخ بشر، رقابتی صحیح را که اصل و اساس پیشرفت جامعه به شمار می‌رود به وجود آورد. این شیوهﯼ رقابتی، نه فقط به لحاظ کمیتی، که همه مردم به طور گسترده در ساختار آن می توانند بگنجند؛ بلکه به دلیل نوع سازماندهی اقتصاد و بازتولید است (که بر اساس طرحی از پیش تعیین‌شده و دستوری نیست) که نوآورانه در تاریخ خوانده می شود. از طرفی هم باید توجه داشت این سیستمِ از پیش تعیین نشده را باید به طور اساسی سازماندهی کرد، چرا که خطر بازگشت به ساختار سرمایه‌داری که بر انباشتن سرمایه و ایده متکی‌ست (یعنی ایده به مثابه سرمایه)، به طور ذاتی با سرشتِ این نوع رقابت در هم تنیده شده است.
«پس باید آن را به گونه‌ای سازماندهی کرد تا همه- «چه کارگران، چه دهقانان»- در عمل تبدیل شوند به «مؤسسان» این نوع رقابت و این‌گونه مردم همگی مجبور به مشارکت در چگونگی سازماندهی این رقابت خواهند شد (یعنی سازماندهی اقتصادی کل جامعه.)»۶
به طور خلاصه می توان گفت که آنچه که لنین در نظر دارد، رقابت بین ایده‌هاست (ایده‌هایی درباره چگونگی سازماندهی کنترل و محاسبهﯼ اقتصادی). «رقابت، در صورت پرهیز از انباشت دارایی‌ها به آرمان خود دست پیدا خواهد کرد. و مردم نیز در بین خود برای چگونگی سازماندهی اقتصاد جامعه با یکدیگر به رقابت می‌پردازند.»۷ این رقابت، رقابتی آزادی‌بخش است. از این رو همانطور که لنین نیز به آن اشاره می‌کند، «مردم باید عادات قدیمی را فراموش کنند»۸ (عاداتی که فقط انسان را به رقابت بر سر اهداف فردی و فوائد شخصی سوق می‌دهند؛ همانی که کانت در مقالهﯼ معروفش- روشنگری چیست- آن را «به کارگیری عمومی از خرد» نامیده است.)
چنین رقابت راستینی که برای اولین بار مطرح می‌شود، نمونه‌ای است از عملکرد انقلاب در بدنهﯼ اقتصاد جامعه. چون متکی بر این فرض است که نه تنها می‌توان آن را سازماندهی کرد، بلکه اساسا باید چنین عملی را انجام داد؛ و تنها رقابت مناسب، رقابتی‌ست که به خوبی سازماندهی شده باشد (منظور لنین از کنترل و محاسبه همین است. این بحث، نشان دهنده تقدم سیاست بر اقتصاد است. تقدم یک نگرش سیاسیِ مساوات‌گرایانه که باید در اقتصاد به آن توجه شود).
در نهایت این نوع رقابت مسئله جدایی کار فیزیکی از کار ذهنی را برای لنین حل می‌کند (چرا که چگونگی سازماندهی تولیدات تنها متکی به دانش است، و در نتیجه به مشارکت عملی در تولید محصول ختم خواهد شد.) به همین دلیل است که او می نویسد: «در چنین رقابت جهانی باید با هر نوع ساختار کلیشه‌ای و قدیمی، و هر نوع تلاش برای ایجاد یکپارچگی و وحدت از بالا، آن طور که روشنفکران خواهان آن هستند، مقابله شود.»۹ چرا که همین دلایل پیشینی هستند که رقابت را تعیین می‌کنند و آن را یکپارچه می‌سازند و در نهایت موجب از کار افتادگی و از بین رفتنش می‌شوند.

بی گمان لنین به اندازه‌ای واقع‌گرا بود

بی گمان لنین به اندازه‌ای واقع‌گرا بود که بداند رهایی از یک ساختار خاص اقتصادی (از نوع سرمایه‌داری) هرگز به معنای محو و نابودی کامل آن نیست (به این ترتیب انتخاب او «سیاست یا اقتصاد» نیست.) او در این متن با دیدگاه سیاسی خود، از سازماندهی مدل جدیدی از رقابت دفاع می‌کند. رقابتی که در میان مردم، و بر سر چگونگی سازماندهی آن شکل می‌گیرد. اینجاست که می توان ابعاد تراژدی هگلی را مشاهده کرد. یعنی جایی که سازمان‌دهیِ سیاسیِ رقابت بر سر سازماندهیِ اقتصاد -امری که در ذات خود همه‌گیر و ضروری است- دقیقا بحث چگونگی میانجی‌گری میان چندگانگی‌ (پاسخ‌های مختلف به چگونگی سازماندهی اقتصاد) و یکپارچگی‌ را مطرح می‌سازد.
به بیانی دیگر می توان گفت که لنین کاملا متوجه بود که باید از سیاست (تشکیلات) به سوی اقتصاد (رقابت بر سر شیوه‌های کنترل و محاسبه‌ی روابط اقتصادی) حرکت کرد. و اینکه باید رقابتی سازماندهی‌شده بین تمامی ایده‌ها بر سر چگونگی سازماندهی اقتصاد وجود داشته باشد. از طرفی این را هم متوجه بود که چندگانگی ایده‌های اجرایی بالقوه، که بواسطه‌ی رقابت میسر شده است، نباید در قالبی واحد محدود شود. در غیر این صورت رقابت دیگر رقابت نخواهد بود، و به تدریج شاهد تبدیل دوباره آن به سرمایه‌داری خواهیم بود (باید رقابتی عملی وجود داشته باشد، نه یک رقابت اقتصادی.) اما با همه‌ی این احوال می دید که این نوع رقابت باید تحت کنترل یک قاعده‌ی معین سیاسی باشد (یعنی چندگانگی باید تحت کنترل یک سازمان واحد سیاسی، یعنی دولت قرار بگیرد). چرا که در غیر این صورت احتمال این هست که رقابت دوباره خود را از درون، اقتصادی کند.
و تراژدی اینجا اتفاق می‌افتد که برای سازماندهی یک ساختار اقتصادی متفاوت، ناچار به پذیرش چهارچوبی رسمی باشیم که دقیقا قصد اجتناب و رهایی از آن را داریم اما با هر قدمی که بر می‌داریم، می بینیم که هر چه بیشتر به آن نزدیک‌تر ‌می‌شویم.

انقلاب بلشویکی

که این متن نوشته شده در سال ۱۹۱۷، می‌تواند تنها یک نمونه‌ از چگونگی و بروز آن باشد- بارها و بارها با چنین موارد مشابه پارادوکسیکالی روبه‌رو بوده است که در ذات خود به تراژدی هگلی و تعارض نزدیک بوده‌اند. این امر به هیچ‌وجه نشان‌دهنده‌ﯼ یک شکستِ محتوم که از ابتدا مشخص بوده، نیست. اگرچه در نهایت انقلاب بلشویکی کاملا در رسیدن به اهداف خود ناکام ماند، اما این امر می‌تواند ابعاد عمیقاً تراژیک و در عین حال منحصر به فرد به لحاظ تاریخی و این شکستِ پیوستهﯼ انقلاب (بعد از هر بار تلاش بیشتر برای رسیدن به دست‌آوردی حداقلی) را به خوبی نشان دهد.
البته این بحث راه حلی برای مشکلات امروز پیش پای‌مان نمی‌گذارد. با اینکه نوشته‌های لنین، گنجینه‌هایی هستند مملو از ایده‌هایی که باید با آنچه در جامعه امروز در جریان است به رقابت گذاشته شوند (می‌توان از متنی که ارائه کردیم، کاملا این موضوع را درک کرد) اما در عین حال باید توجه کرد که این ایده‌ها، به جای پاسخ، سوالات خوبی پیش پای‌مان می‌گذارند که باید مطرح شوند. و این نسبت به تمامی جواب‌های در ظاهر ساده‌، بیشتر به درد انسان امروز می خورد؛ به ویژه هنگامی که بحث به درک صحیحِ انقلاب روسیه، و قضاوت اصولی و نقد دقیق آن کشیده می‌شود.

انقلاب بلشویکی روسیه،یکصد سال بعد

بیشتر بخوانید: اگزیستانسیالیست تاریخ فلسفه غرب

نویسنده:اگون حمزه و فرانک رودا
  منبع: Crisis and Critique

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: بلشویک ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


اگزیستانسیالیست تاریخ فلسفه غرب
جمعه 15 اسفند 1399 ساعت 12:56 | بازدید : 984 | نویسنده : مهدیار | ( نظرات )

اگزیستانسیالیست تاریخ فلسفه غرب،در ابتدا باید گفت که این طور نیست که تمام فیلسوف های که ما در اینجا آنها را اگزیستانسیالیست مى خوانیم، آنها هم این لقب را بر خودشان پذیرفته باشند. در میان همه ی اینها، تنها فیلسوف نامدارى که این عنوان را نه فقط پذیرفته که دائماً هم به کار مى برد، ژان پل سارتر است.

او بزرگترین شخصیت ادبى و هنرى است که از طریق نمایشنامه نویسى، رمان و نقد ادبى و مقالات سیاسى- اجتماعى مشهورش باعث تداعى نام اگزیستانسیالیست می شود و چنان نام سارتر و این مکتب با یکدیگر گره خورده است که هر گاه نام کسى به عنوان اگزیستانسیالیست برده مى شود، گمان مى رود که او با آراء و نظرات سارتر نیز موافق است. در حالى که عموم فیلسوفان اگزیستانسیالیست، چه الهى و چه الحادى با ژان پل سارتر مخالفت دارند و از این جهت عنوان اگزیستانسیالیست را بر خود نمى پذیرند یا مثل «یاسپرس» و «هایدگر» مى گویند ما فیلسوف وجودى هستیم.
فیلسوفان اگزیستانسیالیست، در پاسخ به مسائل وجودى متفق القول نیستند. بنابراین، یک نظام فلسفى از آراء و نظرات مجموعه ی این فیلسوفان بدست نمى آید؛ زیرا وقتى مى توان کلمه «مکتب فلسفى» را به کاربرد که لااقل طرفداران آن در ده مسأله وفاق داشته باشند، ولى فیلسوفان اگزیستانسیالیست تقریباً در جواب به هیچ مسأله اى با هم وفاق ندارند، البته به جز آن سوال اساسی که «بزرگترین ارزش انسانى چیست؟» که تقریباً همگى آنها بر این پاسخ متفق القول اند که بزرگترین ارزش انسان، «آزادى» است. پس چه چیز علت نامگذارى آنها تحت عنوان مکتبی به نام اگزیستانسیالیسم مى شود؟ علت، وفاق آنها بر نوع پرسش است. بر خلاف پاسخ ها، در ناحیه سوالات مى توان به طور نسبى، توافقی در بین اگزیستانسیالیستها پیدا کرد که ما در اینجا، طبق نظر دائره المعارف فلسفه ویراست «پل ادواردز» مشى مى کنیم و به شش مسأله و سوال مورد وفاق اگزیستانسیالیست ها مى پردازیم.

مسئله تفرد انسانی – تاریخ فلسفه غرب

این مسأله، براى نفى دو چیز به کار مى رود: یکى نفى نظامهاى فلسفی قبلى و دیگرى نفى توده اى شدن فردِ انسانى. به نظر فیلسوف اگزیستانسیالیست، روندى که قدماى فیلسوف براى شناخت اشیاء طى کرده اند باعث از دست رفتن تفرّد اشیاء شده است. وضع و حال انسان نیز از سایر اشیا مستثنی نیست. نظامهاى فلسفى پیشین، آدمى را تا یک فرد از ماهیت نوعیه نکنند و از اصالتهاى او دست بر ندارند، آرام نمى گیرند. یاسپرس معتقد است چنین روندى در ریاضیات و علوم تجربى خوب است اما درباب انسان هرگز. به تعبیر او مثل این است که کسى بخواهد طریقه ی تنفس را در انسان بفهمد، آن وقت بیاید آن فرد را شرحه شرحه کند. این امکان پذیر نیست چراکه به محض اینکه آن را تکه تکه می کند، همان چیزى که مى خواهد بشناسد از دست مى رود. شما در شناخت انسان، به محض اینکه در تعریف او گفتید «فردِ نوعیه واحدى است و یکى از افراد انسان است»، در واقع، او را از دست داده اید و هر چه شناسایى کنید وجه یا وجوهى از او را مى شناسید نه کل او را.
بحث دوم، بحث توده اى شدن فردِ انسان است که ناظر به مقام عمل است، برخلاف بحث اول که ناظر به مقام شناخت بود. در مقام عمل هر کس در هر اوضاع و احوالى قرار مى گیرد از خود مى پرسد من متصف به چه وصفى هستم؟ وقتى فهمید در این وضع و حال، دارنده چه وصفی است، آنگاه آن چنان عمل مى کند که سایر افراد متصف به این وصف عمل مى کنند. مثلا کسى را در نظر بگیرید که متصف به وصف معلمى است. در این صورت او خود را مجبور مى داند چنان عمل کند که همه ی معلمان عمل مى کنند. آنگاه کند و کاو مى کند تا بداند معلمان چگونه عمل مى کنند. مثلا اگر هواى کلاس به اندازه اى گرم باشد که تحمل کت و شلوار پوشیدن نداشته باشد ولى در عین حال، بداند که معلمان سر کلاس خود را ملزم به کت و شلوار پوشیدن مى دانند او هم مثل سایرین عمل مى کند و مى گوید من یک معلم هستم و معلم نمى تواند با لباس زیر سر کلاس حاضر شود. به این حالت که فرد، خود را اصطلاحاً از صرافت طبع خود باز مى دارد، توده اى شدن فرد انسانى می گویند. توده اى شدن، دقیقاً، در مقابل صرافت طبع عمل کردن است. یعنى انسان خلاف آنچه طبعش اقتضا مى کند عمل کند. یعنی همانطوری رفتار کند که اگر در خانه تنها مى بود و مى دانست که کسى ناگهان بر او وارد نمى شود، عمل می کرد. این را صرافت طبع مى گویند. اگزیستانسیالیستها به طور جدى با همرنگ شدن با جماعت مخالف اند. آنها این حالت را توده ای شدن و یا گاهی میان مایگی هم می گویند.


درون ماندگاری (Internality) – اگزیستانسیالیست

متفکران اگزیستانسیالیست به غیر از کى یرکگور خود را متعلق به مکتب فنومنولوژى (پدیدارشناسى) مى دانند. ریشه این تفکر در افکار دکارت است ولى ادموند هوسرل و فرانتس برنتانو عملاً دو متفکرى هستند که مبدع فنومنولوژى به حساب می آیند. اگر بخواهیم فنومنولوژى را به تعبیر ساده ای توضیح دهیم، مفادش این است که کل حالات نفسانى ما به فنومنها تعلق مى گیرد نه نومنها؛ یعنى به نمودِ واقعیتها تعلق مى گیرد نه به خود واقعیت. همه چیز بستگى دارد به این که چگونه به نظر ما بیاید و به این اعتبار، مى توان گفت که انسان همیشه در درون خودش ماندگار است و پا از خودش بیرون نمى گذارد. همیشه به چیزى که بر او مى نماید، شاد مى شود، امید مى بندد، اعتماد مى کند …. جان کلام هوسرل و برنتانو این است که ما هیچ بر خوردى با واقعِ عالم نداریم. در واقع، این همان سخن کانت است، منتها کانت گویا بر این عدم دسترسى تأسف مى خورد ولی اگزیستانسیالیست ها هیچگونه تأسفى نمى خورند. آنها می گویند که ما کارى نداریم به واقع برسیم یا نرسیم، ما از همین ظواهر گاهى مى ترسیم و گاهى به آن امید مى بندیم و با این طرز تلقى، زندگى عملى ما هیچگونه اختلالى پیدا نمى کند. اگر کانت مى گفت شناخت ما به ظواهر فنومنها تعلق مى گیرد، ما مى گوئیم اراده ما هم به فنومنها تعلق مى گیرد. یعنى که انسان از درون خودش پا فراتر نمى گذارد.

آزادی – اگزیستانسیالیست

اگزیستانسیالیست ها درباب آزادى به سه گزاره قائل اند:
• انسان هیچ لحظه ای از عمرش از گزینش و انتخاب گریزی ندارد.
• علاوه بر اینکه از گزینش ‌گریزی نیست ذات گزینش انسان وجه عقلانی هم ندارد . از نظر اگزیستانسیالیست ها یک گزینش به گزینش دیگری بستگی دارد و آن نیز به گزینشی دیگر و همین طور می رود اما به یک وجه عقلانی نمی رسد. اگزیستانسیالیستها معتقدند گرایش و گریزش امرى است که با علم شهودى درک مى شود. اگر چیزى را بخواهیم، حتى المقدور آن را به خود نزدیک مى کنیم و چیزى را که نمى خواهیم، حتى المقدور، آن را از خود دور مى کنیم؛ این را با حس باطنى درک مى کنیم ولى نمى فهمیم چه چیزى موجب گرایش ما و چه چیزى موجب گریزش ما شد. همانطور که نمى توانیم با توجیه عقلانى بگوییم. فلان شی‌‌ء زیباست و فلان شیء زشت است، همچنین نمى توانیم بگوییم چرا به فلان شیء گرایش دارم و چرا از فلان شیء گریزش. چرا که ما سلسه نیازهای داریم که هر کدام از راههایی برآورده می شود که ما به آن سمت کشیده می شویم. مثلاً غریزه جنسی که نمی توانیم آن را توجیه عقلانی کنیم ولی ارضای آن باعث می شود که ما به سوی آن برویم. اگر نظر فروید در مورد خود آگاه و ناخودآگاه را بپذیریم، این وجه عقلانی نداشتن گزینش که اگزیستانسیالیست ها می گویند بسیار قابل تصور است. اگر انسان بخواهد براى هر کارى توجیه عقلانى داشته باشد، در این صورت باید هر کارى مى کند، انگیزه هاى او به شعور و آگاهى او هم تعلق داشته باشد. مثلا اگر شما بپرسید چرا کت و شلوار قهوه اى پوشیده اى؟ من نمى توانم پاسخى بدهم جز اینکه بگویم از این رنگ خوشم مى آید. اگر بپرسید چرا از این رنگ خوشت مى آید؟ مى گویم نمى دانم. تفسیر این «نمى دانم» از دیدگاه فرویدى این است که انگیزاننده ی من براى پوشیدن این رنگ کت و شلوار در بخش روان ناخودآگاه من است. و چه بسا بسیارى از انگیزه هاى نفسانى ما چنان باشند که در قسمت ناخودآگاه جا گرفته باشند و در این صورت شرط لازم عقلانى بودن رفتارهاى انسان از دست رفته است. به نظر فروید، اکثر مواردى که به نظرمان مى آید مى دانیم چرا فلان کار را کرده ایم، به خاطر این است که دقت نمى کنیم.
اگر دقت کنیم، مى بینیم که فعل الف را به خاطر رسیدن به مقصود «ب» انجام داده ایم و «ب» را به خاطر «ج» و «ج» را به خاطر « د» تا برسیم به فعلى که نمى دانیم چرا آن را انتخاب کرده ایم و دلیل اصلى آن، انگیزه اى است که در بخش ناهشیار ماست.
• سومین گزاره ای که آنها در مساله آزادی به آن معتقدند این است که رفتار و گزینش های انسانی تابع اصل علیت نیست. اگزیستانسیالیست ها معتقدند که اصل علیت و اختیار با هم منافات دارند و باهم قابل جمع نیستند و طبعا آنها طرف اختیار را انتخاب می کنند. آنها در نحوه ی رد اصل علیت به دو شاخه تقسیم می شوند . :‌۱- کسانی که علیت را به طور کلی رد کرده اند که تعدادشان کمتر است . ۲- کسانی که در اکثریت هستند و کل جهان را به دو بخش تقسیم می کنند یکی جهان روح انسانی و دیگر جهانِ غیر جهان روح انسانی. در جهان اخیر علیت برقرار است و به تبع آن، جبر حاکم است و در جهان روح انسانی نه علیت برقرار است و نه جبر. به تعبیری دیگر این جهان ها، جهان ضرورت و جهان آزادی هستند که مراد از جهان آزادی عوالم نفسانی انسانهاست اما جهان خارج از نفسِ انسان جهان ضرورت است. وقتى هم که گفته مى شود علیت با اختیار سازگار نیست.

گزاف بودن جهان – تاریخ فلسفه غرب

چرا جهان به جای اینکه نباشد، هست ؟ چرا جهان هستی به جای اینکه جور دیگری باشد، اینگونه است ؟ (چرا از میان همه ی جهان های ممکن ،‌ جهان اینگونه تحقق پیدا کرده است ؟) هر کس بگوید این دو نوع سوال جواب ندارد به گزاف بودن جهان قایل است. (‌البته گزاف ترجمه مناسبی نیست و می توان از Absurdity به بی جواب بودن تعبیر کرد). گزاف بودن جهان را با بى معنا بودن جهان نباید اشتباه گرفت. اگزیستانسیالیست ها به هر دو قایل بوده اند، هم به گزاف بودن جهان و هم بى معنا بودن جهان، در اینجا بحث ما گزاف بودن جهان است. لایب نیتز اولین کسى است که این دو سؤال را خیلی صریح و دقیق بیان کرد و البته خودش معتقد بود که هر دو سوال جواب دارد و هایدگر نخستین فیلسوفی بود که جواب هیچکدام از این دو سوال را قانع کننده ندانست. جالب اینکه با وجود اینکه هایدگر خودش از فلاسفه ملحد است ولى اگزیستانسیالیستهاى الهى غربى هم در اینکه جهان را گزاف مى دانند مشترک با ملحدین هستند؛ یعنى در واقع آنها مى گویند قبول داریم خدا هست، ولى وجود خدا جواب این دو سؤال را نمى تواند توجیه کند. مثل گابریل مارسل، متکلم معروف و اگزیستانسیالیست مسیحى که مى گوید جهان به گزاف است و وجود خدا نمى تواند موجه و پاسخگوى آن دو سؤال باشد. براى گزاف بودن جهان، هیچکدام از فلاسفه اگزیستانسیالیست به اندازه هایدگر پافشارى نکردند؛ ولى همه فلاسفه اگزیستانسیالیست بعد از هایدگر چه الهى و چه غیر الهى حرفهاى هایدگر را قبول کرده اند. گزاف بودن جهان یک نتیجه دارد: فرض کنید پدری یک سیلی به پسرش می زند و وقتی او می پرسد که برای چه زدی ؟ پدر می گوید چون فلان حرف زشت را زدی یا چون فلان کار ناشایست را انجام دادی ؟ بنابر این پسر می داند که وقتی این کار را تکرار نکند کتک نخواهد خورد و دو اینکه اگر دوباره این کار را بکند کتک خواهد خورد و تا وقتی این کار را انجام ندهد یک نوع مصونیت و امنیتی احساس می کند . حال اگر پدری سیلی به پسرش زد و در جواب اینکه چرا زدی بگوید که دلم خواست این بچه دیگر احساس امنیت نخواهد کرد و یقین هم ندارد که کِی دوباره کتک خواهد خورد . ممکن است حتی کار بدی بکند و کتک هم نخورد . گزاف بودن جهان چنین حالتی دارد . اگر می گفتیم جهان هست چون واجب الوجود هست بعد می گفتیم خیالتان راحت باشد تا وقتی او هست جهان هم هست یا اگر شی دیگری به جای او بود توجه ما دائما به آن شی بود که تا وقتی هست ما خیالمان راحت است که هستیم و از وقتی که می دیدیم نیست دل نگران می شدیم .حال اگر آن دو سوال جواب نداشته باشند؛ شما تا کی اطمینان دارید که باشید؟ معلوم نیست . پس گزاف بودن جهان چیزی ایجاد می کند که از آن به دلهره ی وجود تعبیر می کنند و این یکی از سه دلهره ای است که اگزیستانسیالیستها به آن قائلند . دو دلهره بعدی عبارتند از دلهره آزادی و دلهره ی اکنونی و اینجا بودن.

اوضاع و احوال مرزی – اگزیستانسیالیست

این مسأله یکى از مباحث مهم مورد نظر اگزیستانسیالیستهاست. برای فهم این مورد بهتر است مثالى بزنیم. فرض کنید وارد یک آزمایشگاه شیمى بشوید، بعد پنج پودر سفید رنگ را در پنج شیشه یا قوطى ببینید، که همه پودر هستند و سفید رنگ اند. شما در حالت عادى که هیچ کارى با این پنج پودر انجام نداده اید، هیچ تفاوتى بین آنها نمى بینید. اگر بخواهید واقعاً این پنج پودر را بشناسید و آنها را از یکدیگر تمیز بدهید باید دست به یک سلسله آزمایشهایى بزنید، یعنى آنها را از آن حالت ساده و قرار گرفته در آن ظرف بیرون آورید. در هر کدام از آزمایشهایی که انجام می دهیم ممکن است تفاوتی بوجود نیاید حتی اگر ۱۰۰۰ آزمایش هم انجام دادیم و تقاوتی حاصل نشد ممکن است در هزار ویکمین آزمایش تفاوتی حاصل شود . اگزیستانسیالیستها می گویند زندگی روزمره مثل آن آزمایشگاه است . ممکن است وقتی زلزله می آید تفاوت بین آدم ها معلوم شود . اگر همه رفتار مشابه کردند ممکن است با یک انقلاب اجتماعی این تفاوت ها معلوم شود . به آن موقعیتی که تفاوت ها معلوم می شود، موقعیت مرزی گفته می شود. زندگى روزمره، به بیان اگزیستانسیالیستها، سه خصیصه دارد: خصلت اول: در زندگى روزمره و حالتهاى عادى، نوعى همرنگى با جماعت در کار است دوم: نوعى رضایت خاطر در زندگى روزمره وجود دارد و سوم: نوعى خود فریبى در زندگى روزمره دیده مى شود. البته هیچ ملاکى هم نیست که بتوان تشخیص داد تا کجاى زندگى روزمره است و تا کجاى آن روزمره نیست. خود این هم، مفهوم مبهمى است. در زندگى روزمره، با همان تعریف مبهم، انسان همرنگى با جماعت دارد؛ یعنى در حالتهاى عادى معمولا ما مثل هم عمل مى کنیم. در حالت میان مایگى به سر مى بریم. همین همرنگ بودن با جماعت، نتیجه اش نوعى رضایت خاطر است؛ انسان همیشه از تنهایى مى ترسد و همرنگى با جماعت به ما مى گوید تو هم در زمره دیگرانى؛ یا اگر بلایى برسد به همه مى رسد و اگر نعمتى باشد، تو هم بى نصیب نیستى. بنابراین، معمولا همرنگى با جماعت از جهتى هم دلگرم کننده است. بلا هم وقتى که عمومى شد انسان دلگرم است. در وضعیتهاى مرزى است که ما شناخته مى شویم، البته نه براى ناظر بیگانه بلکه براى خودمان شناخته مى شویم. اگزیستانسیالیست به معناى اصلى آن، تمام دغدغه خاطرش، خود است؛ مى خواهد خودش را بشناسد.

 نحوه ارتباط و ابلاغ پیام – تاریخ فلسفه غرب

طبیعی است که فیلسوفان آرا و نظرات خود را به همراه استدلال و منطق بیان می کنند . اما اگزیستانسیالیست ها معمولا از داستان و نمایشنامه برای بیان آرای فلسفی شان استفاده می کنند. این شیوه بر اساس این پیش فرض است که هر استدلال منوط بر پذیرش مقدمات و قواعدِ منطق است و به نظر آنها پذیرش این موارد امری الزامی نیست بلکه امری اختیاری و به تعبیر آنها گزینشی است و گزینش هم توجیه عقلانی ندارد. بنابراین در شیوه خود همه تلاش آنها بر تمثیل نگاری است .البته از موارد استثنایى چون «زمان و هستى» هایدگر یا «هستى و نیستى» ژان پل سارتر که بگذریم این شیوه عموم آنهاست. در این شیوه چیزی به باور شخص اضافه نمی شود. بلکه پس از پایان همه استدلال ها ( منظور ترسیم وضعیت خاص قهرمان داستان است )‌ جای گریز برای شخص وجود دارد. فایده این تصویر سازی اینست که خواننده از خودش می پرسد اگر من در آن وضعیت بودم چکار می کردم و چون خود را جای قهرمان داستان می گذارد پذیرش انتخاب و گزینش او قابل فهم تر است .این است که رمان فلسفى از زمان پیدایش مکتب اگزیستانسیالیسم یک چیز بسیار متداولى است. امروزه، اکثر متفکران غربى در این جهت متأثر از اگزیستانسیالیست ها هستند و آراء و نظرات خودشان را در قالب رمان مى نویسند. این نحوه ارتباط محاسنى دارد. یک حسن آن این است که تأثیر تکوینی آن در انسان خیلى زیاد است. شما درباره خودتان تجربه کرده اید که دیدن یک فیلم سینمایى، گاهى در انسان چنان تحولى می تواند ایجاد مى کند که صد استدلال، آن تحول را در انسان ایجاد نمى کند. خواندن یک داستان ممکن است واقعاً خط مشى زندگى آینده انسان را عوض کند که اگر هزار کلاس ایدئولوژى جهان بینى و استدلال تشکیل دهند، چنین اثرى ندارد. اگر چه این تأثیر، تأثیر منطقى نیست. چون از لحاظ منطقى تمثیل هیچ حجیتى ندارد. ولى با اینهمه، این تأثیر، تأثیر روانشناختى و جدى است که به مراتب از تأثیر کتابهاى فلسفى بیشتر است. داستان یک نوع قدرت تکوینى در اقناع دیگران دارد که استدلال ندارد. استدلال به ذهن شخص متوسل مى شود ولى داستان به کلّ وجود شخص.

اگزیستانسیالیست تاریخ فلسفه غرب

بیشتر بخوانید: سورن کی‌یرکگور تاریخ فلسفه غرب

ادامه دارد…

ویرایش و تلخیص: محمد جوان شایانی

خانه » تاریخ و اندیشه

برچسب‌ها: فلسفه غرب ,

موضوعات مرتبط: تاریخ و اندیشه , ,

|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0


منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
نویسندگان
لینک دوستان
آخرین مطالب
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



دیگر موارد
چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جی فان و آدرس jfun.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1152
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 3

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 45
:: باردید دیروز : 54
:: بازدید هفته : 45
:: بازدید ماه : 628
:: بازدید سال : 17312
:: بازدید کلی : 17312